لیلی که سعی داشت جلوی گریه اش را بگیرد،از حرمسرا بیرون امد و با قدمهای سنگین براه افتاد.در اتاق مخصوص مشاوره،علی بیک بالای اتاق بر کرسی نشسته بود،محمدپاشا طرف راست او و مهدی خان در طرف چپ او بودند و تمام اتاق از سران و بزرگان ایل پر بود.عده ای پر سرو صدا با هم حرف میزدند و عده ای در سکوت تسبیح می چرخاندند؛ولی با ورود لیلی سکوت سنگینی اتاق را در بر گرفت.لیلی که بیش ار پیش احساس غربت می کرد خواست همانجا کنار در بنشیند تا بتواند در فرصتی مناسب مجلس را ترک کند؛ولی علی بیک که گویا منتظر ورودش بود با صدای بلند او را فراخواند. -خاتون بیا بالای اتاق بنشین. لیلی معذب از میان جمعیت گذشت و دران بین نگاههای ناراضی مردان از چشمهایش دور نماند.انگار ورود او به ان جو سیاسی برایشان بسیار سنگین می نمود.ولی علی بیک بی توجه به انها نشان میداد لین بازی برایش جذابتر شده.النگار می خواست لیلی را یک شبه تا درجه ی سرداری بالا برد.از قصد،جایی کنار مهدی خان برای او در نظر گرفته بود و لیلی بی توجه به نگاه مشتاق او معذب کنارش نشست و در یک نگاه دید محمدپاشا چگونه اشفته حال سر به زیر افکنده بود.علی بیک با سرفه ی بلندی اعلام داشت جلسه به حالت رسمی درامده و شروع به صحبت کرد: ۵۴ -امروز خبر رسیده که بار دیگر همسایه ی متخاصم با صدها سپاه سواره و پیاده که مجهز به توپ شده اند به طرف داغستان و قراباغ در حرکتند،انها باز قصد تضعیف سپاهیان ما را دارند ولی موقعش است تا بار دیگر درس عبرتی به انها بدهیم.ولی مشکل این است که ما به توپ مجهز نیستیم و… یکی از ریش سفیدان ایل حرف او را قطع کرد و گفت: -بهتر نیست فرصت دیگری در این باره صحبت کنیم؟ -چرا حالا صحبت نکنیم؟ پیرمرد بالاخره دل به دریا زد و جواب داد: -ایا درست است جلوی غریبه ای که نمی دانیم کیست و از کجا امده اسرار نظامی خود را فاش کنیم؟ همه ساکت چشم به علی بیک دوختند،منتظر بودند او عصبانی شود ولی علی بیک خونسرد گفت: -اگر منظورتان بانوییست که به جمع ما پیوسته من از چشمهایم هم بیشتر به او اطمینان دارم.در ضمن قرار است بزودی عروس ما شود. ولوله ای در جمع افتاد و لیل با دهان باز به علی بیک خیره ماند.در درونش فریاد زد:نه چطور می توانی چنین حرفی بزنی؟من که هنوز موافقت نکرده ام. وقتی نگاه سنگین مهدی خان را روی خود احساس کرد دیگر نتوانست تحمل کند و به سرعت از جا برخاست.علی بیک گفت: -بنشین بانو!ما هنوز جلسه را شروع نکرده ایم. -مرا عفو کنید!حال خوبی ندارم.بهتر است بروم. علی بیک با تردید به او نگریست و چون جو را هم نامساعد دید ناچار سری تکان داد و لیلی به سرعت خارج شد. ************************************************* انقدر دوید که دیگر هیچ کس را در اطرافش ندید.بنابراین حجابش را کنار زد و عمیق و پر سر وصدا شروع به نفس کشیدن کرد،به شدت احساس خفقان می کرد.مثل ماهیی بود که از دریا بیرون افتاده باشد.جلوتر،کنار رودخانه دو زانو نشست و به سر و صورتش اب زد.وقتی کمی حالش جا امد همانجا روی زمین نشست و رو به اسمان فریاد زد: -خدایا!این چه عذابیست که باز به من فرود امده است.اخر چطور مردی را به اجبار در سرنوشتم قرار داده ای که هیچ علاقه ای نسبت به او احساس نمی کنم؟باید چه کنم؟درمانده تر از ان هستم که راه درست را از نادرست تشخیص دهم. -لیلی! صدایی که از پشت سر شنید او را به خود اورد.با چشمانی اشکبار به محمدپاشا نگریست.او امد و کنارش نشست. -گریه نکن… -تو اینجا چکار می کنی؟ -نتوانستم بمانم نگرانت بودم با چشمانی غمگین به او خیره ماند. -می خواهی چکار کنی؟ -نمی دانم.علی بیک قرار بود منتظر جوابم بمناد ولی… ۵۵ -او فکر میکند با این ازدواج موافقی. -من موافق نیستم. محمدپاشا دستش را جلو برد تا اشکهایش را پاک کند ولی لیلی به سرعت صورتش را برگرداند. -از اینجا برو -نه! تصمیم دارم با هم فرار کنیم. -حرفش را هم نزن.تو سردار این قومی.می دانی بعد از ناپدید شدنمان چه فکری میکنند؟تو یک شبه خائن و من جاسوس لقب می گیرم. -ولی من تحمل این شکنجه را ندارم.چطور ساکت بمانم و ببینم تو را به عقد مهدی خان در می اورند. لیلی از جای برخاست و موها و صورتش را زیر روبند پنهان ساخت. -کجا میروی؟ -خسته ام -دارم با تو حرف میزنم؟ -باشه برای بعد… -ولی! -خواهش می کنم مرا به حال خودم بگذار،حالادر وضعیتی نیستم که بتوانم بدرستی فکر کنم. محمدپاشا جلویش ایستاد و زیر لب گفت: -می خواهم بدانی بیشتر از انچه در فکرت می گذرد به تو علاقه مندم.اگر تو بخواهی به همه چیز پشت پا میزنم و حتی اگر شده با تو به انسوی دنیا هم خواهم امد. لیلی نگاه بهت زده اش را از او برگرفت و اهسته به طرف حرمسرا به راه افتاد.در ان لحظه هیچکدام متوجه نبودند دختری از مدتها پیش پنهان در پشت درختی شاهد بود بر انچه بین انها می گذشت. ************************************************** لیلی انشب کنار پنجره ی اتاق کوچک زیر نور ماه نشست و سعی کرد راهی برای باز کردن کلاف سردرگم زندگیش بیابد.از طرفی محمدپاشا بود که روز به روز علاقه اش نسبت به او بیشتر میشد،با این حال هیچ امیدی برای وصالشان وجود نداشت و از طرف دیگر علی بیک حق پدری بر گردنش داشت و نمی توانست جواب محبتهای او را با فرار همراه محمدپاشا بدهد.با این حال پیشنهاد او هم خارج از تحملش بود،چطور می توانست با مردی پیمان زناشویی ببندد که هیچ علاقه ای نسبت به او احساس نمی کرد و چطور می توانست یک عمر با چشم در چشم مردی بدوزد که با این ازدواج زندگی و اینده او هم به نابودی کشانده میشد.مدام به ذهن تب الودش فشار اورد تا بتواند راه درستی انتخاب کند ولی هیچ راهی نبود مگر…بالاخره وقتی شب به نیمه رسید.لیلی هم تصمیم خود را گرفت با خود اندیشید:باید از اینجا بروم.ولی چگونه؟!وبعد از این باز چه سرنوشت نامعلومی انتظارم را می کشد؟ ************************************************** صبح زود وقتی خورشید اولین اشعه هایش را روی سرزمین قراباغ فروپاشید،کسی او را به شدت در خواب تکان داد و لیلی اشفته و خسته از خواب پرید و مبهوت به کنیزی که هیجان زده تکانش میداد خیره ماند: -چه شده؟ ۵۶ -سردار می خواهد شما را ببیند. -کدام سردار؟ -سردار محمدپاشا. -محمدپاشا انهم این موقع؟اشتباه نمی کنی؟ -نه پیغام فرستاده که امر مهمی پیش امده و همین حالا باید شما را ببیند.لیلی با تردید به او نگریست. -بانو لباسهایتان را اورده ام.اسبتان هم اماده است. -مگر کجا می خواهد مرا ببیند؟ -پشت جنگل و کنار رودخانه. لیلی سر در گم از انچه داشت به وقوع می پیوست از جا برخاست و زیر لب گفت: -خدا به خیر بگذراند.یعنی چه شده؟! به سرعت لباس پوشید و اهسته از حرمسرا بیرون امد.وقتی با مهر از تپه سرازیر شد،زهره که با زهر خندی رفتنش را نظاره گر بود زیر لب گفت: -بدرود لیلی،دیدار به قیامت. *** ************************************************** وقتی کنار رودخانه رسید هوا به تمامی روشن شده بود مدتی انجا ایستاد وبه اطراق نگریست ولی هیچ جنبنده ای دیده نمیشد.قلبش به تندی می تپید.دلش گواهی خوبی نمیداد.چند بار با صدای بلند محمدپاشا را به نام خواند ولی هیچ جوابی نشنید.حالا خواب حسابی از سرش پریده بود و فکرش بهتر کار می کرد،ناگهان جرقه ای به ذهنش رسید: -ان دختر کنیز زهره بود و محمدپاشا هیچ وقت برای پیغام رساندن چنین فردی را انتخاب نمی کرد.حالا هم که از او خبری نبود.نکند… در همین افکار بود که کسی ناغافل از پشت ضربه ای بر سرش فورد اورد و بعد از ان دیگر چیزی نفهمید. وقتی به هوش امد در اطزاف خود مردان نااشتایی را دید که با زبانی بیگانه صحبت می کردند.نگاهی به خود انداخت و دید کثیف و خاک الود و دست و پا بسته در میدان شلوغ و پر ازدحامی همراه با چند دختر دیگر که حال و روزی مانند او داشتند به درختی بسته شده است.سعی کرد کمی خودش را تکان دهد ولی نتوانست.با عجط سرش را بالا گرفت و چون نور خورشید چشمهایش را ازار داد دوباره به ان محیط کثیف و شلوغ با ان ادمهای بیگانه نگریست. -ایا دارم خواب می بینم؟اینجا دیگر کجاست؟ یکی از دخترانی که کنارش غل و زنجیر شده بود به پارسی جوابش را داد: -اینجا شهر قرنه است. -قرنه؟!این اسم را هرگز نشنیده ام. -نام سرزمین عثمانی را که شنیده ای ما الان در عثمانی هستیم. خدایا من اینجا چه می کنم؟این غل و زنجیرها برای چیست؟ دختر پوزخند زد: ۵۷ -تو را از ایران دزدیده اند و به اینجا اورده اند تا به عنوان کنیز در بازار برده فروشان بفروشند.شنیده ام اینها برای دختران و زنان ایرانی پول خوبی می دهند.خود منهم از روستایمان در مرز ایران و عثمانی دزدیده شدم و… لیلی دیگر ادامه ی حرفهای او را نشنید دنیا داشت روی سرش می چرخید.این یکی دیگر ماورای توانش بود بازار برده فروشها در عثمانی؟!این حرفها را بارها پیش خودش تکرار کرد.حالا دو سرباز عثمانی که بالای سرشان ایستاده بودند با مرذدی غول پیکر و سیاه شروع به جروبحث کرده بودند و لیلی در ان اشوبی که بپا بود با ذهنی تب الود سعی داشت تا انچه بر سرش امده بود را مرور کند.به خاطر اورد شبی که علی بیک تشکیل جلسه داده بود صحبت از ان بود که سربازان عثمانی به قلمرو انها پیش روی کرده اند و دور از ذهن نبود کسی محل دقیق موضع گیری انها را می دانسته و خواسته با نقشه قبلی او را به دام انها بیندازد.ولی چه کسی می توانست تا این حد از او متنفر باشد که بخواهد چنین انتقام سختی را از او بگیرد؟پاسخش بسیار روشن بود وان شخص کسی غیر از دختر علی بیک نبود و حتما کنیز خصوصی او هم به دستور بانویش ان داستان دروغین را سر هم کرده بود.از شدت خشم دندانهایش را به هم فشرد.کسی از پشت یقه ی پیراهنش را کشید و وادار به ایستادنش کرد و بلافاصله فریاد لیلی بلند شد: -دست کثیفت را به من نزن. دختر پارسی پوزخند زد: -نمی فهمد چه می گویی؛هر چه می توانی به او فحش و ناسزا بده… مرد مسنی که به او خیره می نگریست اشاره کرد تا نزدیکتر برود و وقتی لیلی امتناع کرد،مرد غول پیکرکه مدتی قبل او و چند دختر دیگر را از سربازها خریده بود با صدای بلند بر سرش فریاد زد و او را با خشونت به جلو پرت کرد و لیلی چون نتوانست تعادلش را حفظ کند و با غل و زنجیری که به دست و پایش بود بر زمین افتاد.مرد هنوز داشت با زبان بیگانه سرش فریاد میزد.او را از میان پرد و خاک بلند کرد و لیلی که از شدت ضعف و تحقیر یارای مقاومت نداشت به سختی روی پاهایش ایستاد.مرد مسن رو به مرد غول پیکر سرش را تکان داده زیر لب چیزی گفت و کیسه ای پول در دست او گذاشت.فروشنده هم راضی از معامله ای که انجام داده بود لیلی را از دیگران جدا ساخت و به مرد سپرد. دختر پارسی دوباره به حرف درامد و گفت: -این که تو را خریده ادم پولداریست.باز خدا را شکر کن که جای خوبی می روی من که فکر کنم برای مرده شوری خریداری شوم. لیلی نگاهی از سرخشم به مرد انداخت و زیر لب گفت: -حیف که دست و پایم بسته است وگرنه… حرفش نیمه تمام ماند چون مرد او را چون گوسفندی که به قربانگاه می برند از ان میدان شلوغ و پر سروصدا به کوچه پس کوچه های باریک و خاکی که سکوت غریبشان ترس بر دل لیلی انداخته بود کشاند وقتی دیگر نای راه رفتن برایش نمانده بود.بالاخره جلوی خانه ای متوقف شدند.مرد برای اولین بار او را مخاطب قرار داد و با زبان بیگانه اش جیزی به لیلی گفت،شاید می خواست به او حالی کند که باید از ان به بعد در ان خانه زندگی کند…وقتی وارد شدند لیلی خانه ای بزرگ را دید که از میان راه سنگفرش شده و درختان بلوط سر به فلک کشیده به راحتی پیدا بود.غلامان سیاه و قوی هیکل همه جا به چشم می خوردند و کنیزها با دیدن اربابشان چاپلوسانه جلو می امدند و تعظیم می کردند.بالاخره از میان انها زن پیری نمایان شد و کنیزها به احترام او راه باز کردند.زن پیر جلو امد و با ان ۵۸ چشمان سخت و بی انعطافش به لیلی خیره ماند.نگاهش در پس ان صورت چکیده به چشمان گرگهای درنده می مانست.مرد به او چیزی گفت و لیلی را رها کرد و رفت.زن جلو امد و با دقت لیلی را نگریست و در اخر نگاهش روی حلقه ی کوچک طلا و الماس نشانی که در پره ی بینی او بود ثابت ماند.به ان دست زد و چیزی گفت ولی لیلی سرش را برگرداند و با خشم به پیرزن خیزه ماند.پیرزن سری تکان داد و او را به دست چند کنیز سپرد.وقتی او را به طرف خانه می بردند،لیلی فریاد میزد: -دست از سرم بردارید،شما از جان من چه می خواهید؟ ولی کسی به حرفهایش اهمیتی نمی داد.او رابه زور به اتاقی بردند و غل و زنجیر را از دستهایش باز کردند و به او فهماندند باید لباسهایش را عوض کند چون می ترسید کنیزها متوجه خنجر کوچکی که با بندی باریک زیر لباسهای مردانه اش بسته بود،شوند.زنها به هم چیزی گفتند وبا حرکت سر موافقت خود را نشان دادند و از اتاق بیرون امدند.لیلی می دانست انها پشت در منتظر ایستاده اند بنابراین با عجله لباسهای مردانه و کثیفش را دراورد و لباس بلند ابریشمی را پوشید و در اخر خنجر را دور گردن زیر لباس اویزان کرد.کارش که تمام شد پیرزن ودر پی او کنیزان به داخل امدند.زن با دیدن هیبت جدید او سری تکان داد و باز چیزی به کنیزها گفت و بیرون رفت.بعد برایش مرغ بریان اوردند و مجبورش کردند تمام ان را بخورد ولی لیلی هر لقمه ای را که فرو می داد احساس می کرد گلوله های اتشین از گلویش پایین می رود.اگر چه در تب می سوخت ولی کسی متوجه حالش نبود یا اگر هم فهمیده بودند به روی خود نمی اوردند.حال بعد از زمانی که در بازار برده فروشها به هوش امده بود تا ان لحظه که بین ادمهای غریبه،در ان خانه ی عجیب به سر می برد،شاید صدها بار پیش خود تکرار کرد که انجا قرار بود چه بر سرش اورده شود. بعد از خوردن ناهار در همان اتاق رندانی ماند و تا عصر کسی به سراغش نیامد.ولی بالاخره ان در سنگین حرکت کرد و همراه پیرزن هوای تازه نیز مجالی را برای رخنه نمودن در اتاق نمناک و بدبو را پیدا کرد.پیرزن این بار با ملایمت جلو امد و دست نوازشی روی سر لیلی کشید و لیلی با چشمان سبز درخشانش به پیرزن خیره ماند.در نگاهش هراس موج میزد.پیرزن کمکش کرد تا بلند شود.بعد وقتی با ربان بیگانه اش چیزهایی کنار گوشش می گفت او رابه داخل سرای بزرگ و مجللی برد و بعد از گذشتن از راهروی بلندی کنار اتاقی ایستادودر را باز کرد و اشاره کرد که داخل شود.لیل متجب بر جای ماند. -برای چه باید داخل یوم؟ پیرزن سری تکان داد و باز اشاره کرد داخل شود. -نه!من وقتی پیرزن ناغافل او را داخل اتاق هل داد و در را پشت سرش بست لیلی با اتاق بزرگی روبرو شد که به باغ بزرگ جلوی خانه راه داشت و ان فضای سبز با پرده های اطلسی اویخته کنار پنجره های بزرگ،از اتاق جدا میشد و کف اتاق پوشیده از چند فرش نفیس ابریشمی بود و گوشه های اتاق لاله هاب رنگارنگی اتاق نمیه تاریک را روشنتر می کردند.لیل بالاخره ان مرد مسن فرورفته در کوسنهای زربفت را دید.مرد که از مدتها قبل به او می نگریست.لبخدی بر لب اورد و جامی که در دست داشت به طرف او گرفت.وقتی از جا برخاست وبه طرفش امد لیلی اور ا شناخت.همان مردی بود که او را از بازار برده فروشها خریده بود.وقتی نزدیکتر شد لیلی سعی کرد در را باز کند ولی در قفل شده بود.دخترک به در چسبید و با بغض سرش را تکان داد و زیر لب گفت: ۵۹ -نه جلو نیا. ولی مرد همچنان با لبخند کثیفی بر لب به طرفش می امد.امد و بازوی لیلی را گرفت،دخترک جیغی زد و خود را از دستان او بیرون کشید و به گوشه ی دیگر اتاق پناه برد و هر چه دم دستش امد به طرف او پرتاب کرد ولی مرد دست بردار نبود عاقبت وقتی راه فراری نیافت خنجر را از گردنش باز کرد و به طرف مرد تکان داد و فریاد زد: -اگر به من دست بزنی می کشمت. مرد غافلگیر شده قدمی به عقب برداشت و دستهایش را تکان داد.یعنی اینکه کار ی با او ندارد.ولی هنگامی که لیلی خنجر را پایین میبرد با یک گام سریع خود را به او رساند و سعی کرد خنجر را از دستش بیرون بکشد ولیلی در تقلای سختی که بین ان دو در گرفته بود خنج را به ران مرد زد و بلافاصله فریاد مرد به هوا بلند شد.در حالیکه به لیلی دشنام میداد سعی کرد با دست جلوی خونریزی را بگیرد.مدتی بعد مرد زخمی را از اتاق بیرون بردند.پیرزن وقتی همراه او از اتاق بیرون می رفت نگاهی اکنده از خشم به لیل انداخت و در حالیکه چیزهایی زیر لب می گفت دو دستش را به هم زد و در پی ان دو غلام سیاه کنار در نمایان شدند،پیرزن اشاره کرد تا لیلی را بگیرند.لیلی به سرعت لباسی که حالا خیس از عرق به تنش چسبیده بود را بالا و روی لبه پنجره پرید و خنجر را به طرف خود گرفت و فریاد زد: -اگر نزدیک شوید با این خنجر خودم را می کشم. پیرزن با دست جلوی غلامان را گرفت و با لحن ملایمتری با لیلی حرف زد و خواست او از لبه پنجره پایین بیاید ولی لیلی خنجر را روی قلبش گذاشت. -به خدا سوگند خودم را خواهم کشت. پیرزن فهمیده بود که لیل یبراستی قصد کشتن خودش را داشت غلامان را بیرون کرد و در حالیکه با دست برای او خط و نشان می کشید از اتاق بیرون رفت و در را قفل کرد. لیلی از لبه ی پنجره پایین امد و سعی کرد با دست جلوی لرزش زانوهایش را بگیرد.ولی تلاشش بیهوده بودد،بنابراین مجبور شد همانجا روی زمین بنشیند.موهای خیسش را که روی پیشانیش چسبیده بود کنار زد و لبه ی خنجرش را که هنوز ب ه خون اغشته بود روی فرش کشید تا تمیز شود.در حالیکه ان را در دست می فشرد چشمهای تب دارش را روی هم گذاشت و سرش را به دیوار تکیه داد و در حالی که اشک بی مهابا از چشمانش فرو می ریخت زیر لب گفت: -علی مردان خان،کاش مرا هم با دیگر زنان کشته بودی تا شاهد چنین روزهایی نباشم.ولی افسوس!این سرنوشت پر فراز و نشیب بیشتر ازهمیشه گیج و هراسانم کرده.خداوندا خودت به خیر بگذران. ** ************************************************** وقتی صدای اذان صبح از مناره های مسجد شهر بگوش رسید عاقبت ان سکوت وهم انگیز و ازار دهنده با صدای باز شدن در اتاق شکسته شد و لیلی زن غریبه ای را همراه پیرزن دید که سعی می کرد از میان وسایل به هم ریخته اتاق راهی برای خود باز کند و جلو بیاید.لیلی به سرعت از جا برخاست و کنار پنجره باز خنجر را جلوی خود گرفت.صدای زن که به زبان پارسی حرف میزد او را بر جا میخکوب کرد. -ارام باش دختر جان کسی با تو کاری ندارد. -نه جلو نیایید!به این زبان نفهم ها هم بفهمان اگر بخواهند به من دست درازی کنند خودم را می کشم. ۶۰ -ارام باش کسی نمی خواهد اذیتت کند.ان خنجر را کنار بگذار. -نه زن با زبان بیگانه چند کلمه ای با پیرزن حرف زد و بعد از ان پیرزن نگاه پرنفرتش را از لیلی برگرفت و با خشم از اتاق خارج شد.زن در را بست و به طرف او امد. -خوب!او دیگر رفته.حالا من و تو تنهاییم نگرن نباش می خواهم کمکت کنم. -از کجا بدانم راست می گویی؟ -من چه دشمنیی می توانم با تو داشته باشم؟!مرا اینجا اورده اند تا بتوانم با تو صحبت کنم.اگر قبول نداری بیا مرا بگرد و ببین هیچ سلاحی با خودم ندارم.اگر هم داشم بلد نبودم با ان کاری انجام دهم. خندید و زیر لب گفت: -چطور توانستی چنینی کاری بکنی؟ان بیرون همه محله از تو حرف می زنند. -چه کاری؟ -شنیده ام سلیم خان را مجروح کرده ای -ان مردپیر و چاق را می گویی؟ -بله -متاسفم که نتوانستم بکشمش او می خواست از من سوءاستفاده کند. -ولی او بابت خریدن تو کلی پول داده. -مرا از ایران دزدیده اند و به زور به اینجا اورده اند.می توانی بفهمی؟ -خود من هم به دست همین عثمانیها از پدرم خریداری شدم و به اینجا اورده شدم. -توهم ایرانی هستی؟ -بله!حالا بیست سالی هست که اینجا زندگی می کنم و اوایل وضعیتی مثل تو داشتم ولی بالاخره به این زندگی عادت کرده ام. -ولی انها نمی توانند مرا به کنیزی بکشانند.فکر کنم تا به حال فهمیده باشند با بد کسی در افتاده اند. زن لبخند عمیقی بر لب اورد: -بله فهمیده اند.سلیم خان حالا در بستر افتاده و پزشک مخصوصش مشغول مداوای زخم عمیقی که در پایش به وجود امده است می باشد.انطور که مادر پیرش می گفت انقدر از تو متنفر شده که می خواسته چند تن ازز غلامانش را برای کشتنت بفرستد.ولی پیرزن او را منصرف کرد و به دنبال من فرستاده تا بیایم و با تو حرف بزنم و بگویم اگر بخواهی به این سبکسریها ادامه دهی فاتحه ات خاونده است.بهتر است کوتاه بیایی و سعی نکنی با سرنوشت بجنگی. -اگر قرار بود در مقابل سرنوشت تسلیم شوم حالا اینجا نبودم. -پس می خواهی چکار کنی؟ -نمی دانم!ولی حق ندارند با من چنین کنند. زن قدمی عقب گاشت و گفت: -تو دیگر چه دختری هستی؟ -لااقل به عنوان یک هم وطن کمکم کن. ۶۱ زن مکثی کرد و سرش را تکان داد. -خیلی خوب ببینم چه کار می توانم بکنم. زن رفت و باز سکوت بود و صدای تپش قلبش تا وقتی که شب بران خانه بزرگ سایه افکند و لیل در گوشه اتاق زیر نور ماه کز کرد و چشمش به در خشک شد. بالاخره روشنی اندکی از زیر در به داخل نفوذ کرد و در پی ان بار دیگر در باز شد و سایه روشن چهره ی زن از پس چراغی که در دست داشت نمایان شد لیلی به حرف امد. -تنها امده ای؟ -بله!ولی پیرزن در پشت در ایستاده… -می خواهند با من چکار کنند؟ -تا الان پیش سلیم خان بودم.مصمم بود همین امشب تورا سر به نیست کند.ولی پیرزن که عاقلتر است متقاعدش کرد کشتن تو باعث دردسرشان میشود.من هم از فرصت استفاده کردم و پیشنهاد دادم برای مدتی نگهت دارند تا شاید بتوانند تو را با قیمت بالاتری در بازار برده فروشها به فروش برسانند. -تو این طوری می خواستی کمکم کنی؟! -بهتر ازاین بود که کشته شوی.تا ان زمان هم خدا بزرگ است. -حالا باید چکار کنم؟ زن خندید و اهسته گفت: -از سلیم خان که حسابی زهر چشم گرفته ای و دیگر کاری به کارت ندارد.تا وقتی هم که اینجایی باید در اشپزخانه کار کنی. لیلی در سکوت سرش را پایین انداخت.زن که داشت می رفت زیر لب گفت: -انها از من خواسته اند خنجر را از تو بگیرم.می گویم چنین کزده ام و ان را از پنجره به داخل باغ انداخته ام.تو هم سعی کن جایی ان را پنهان کنی برای روز مبادا بد نیست. باز خندید.لیلی پرسید: -از کجا معلوم راست بگویند؟ -راست می گویند.امشب هم پیش کارگرهای اشپزخانه می خوابی. -زنهای کارگز؟ -بله زنهای کارگر،نکند فکر کرده ای اتاق مجزا با چند کنیز برایت در نظر گرفته اند لیلی رویش را از زن گرفت و اه عمیقی کشید و به خنجری که در دستش می فشرد خیره ماند. ** ************************************************** فردای ان روز پیرزن کشان کشان او را به اشپزخانه برد و به دست زنی لاغر،عصبی و سیه چرده سپرد.پیرزن با عصبانیت و با صدای بلند حرف میزد و با نفرت به لیلی می نگریست،انگار از زن می خواست شکنجه گر کاملی برای دختر خیره سری چون او باشد.پیرزن وقتی می رفت با کف دست روی سینه ی لیلی کوبید و اوبه طرف دیوار پرت شد.برای مدتی کوتاه هر دو به هم خیره ماندند.خشم و نفرتی که از چشمان پیرزن زبانه می کشید را تنها در نگاه دختری دیده بود و ان دخترچه کسی می توانست باشد جز زهره.این اخرین باری بود که پیرزن را دید.اگر چه به ۶۲ کارهای سخت اشپزخانه و بوی دود و عرق غلامان و کنیزان نمی توانست خو بگیرد.با این حال خوشحال بود که لااقل در ان اشپزخانه ی تاریک و نمور می توانست از نگاه هوسباز صاحب خانه در امان باشد.اگر چه فکر میکرد بعد از مدتی از خاطره ی سلیم خان پاک می شود ولی سه ماه بعد باز ورق دیگری از زندگی او رقم خورد.سلیم خان اماده ی سفر شده بود و کنیزی را به طرف لیلی روانه ساخت و امر کرد تا او نیز لباس سفر بپوشد و با انها عازم سفر شود.لیلی که حالا به سختی می توانست ترکی صحبت کند پرسید: -به کجا می رویم؟ -سلیم خان ازم قسطنطنیه است. -می خواهد با من چکار کند؟ کنیز لباسهای مردانه ی لیلی را جلویش پرت کرد و شانه هایش را بالا انداخت و گفت: -چه می دانم. لیلی زیر لب تکرار کرد: -قسطنطنیه. با هراس به اتاقی که چسبیده به اشپزخانه بود رفت.اندک وسایلش را جمع کرد.لباس مردانه را پوشید و خنجرش را از پشت صندوق بزرگ چوبی کنار دیوار برداشت و در پر شالش پنهان ساخت وبا هراس از پنجره به جنب و جوشی که در حیاط بر پا بود خیره ماند.وقتی صدای نعره ی سلیم خان به هوا بلند شد.روبند را روی چهره اش انداخت و از اتاق خارج شد.غلامها مشغول باز کردن پارچه های ابریشمی و بسته های ادویه روی اسبها بودند و سلیم خان در حالکیه که یک دستش را روی کمر شلوارش گذاشته بود به مردان مسلح سفارش میکرد تا چگونه کاروان را پوشش دهند.لیلی کناری ایستاد و در حالیکه به او می نگریست نتوانست از لبخندش جلوگیری کند.اندیشد:مثل اینکه حالش کاملا خوب شده و دیگر جراحتی که به او وارد کرده ام اذیتش نمی کند.کاش بیاد نیاورد که چقدر از من متنفر بوده! و انگار واقعا همین گونه بود چون او حتی یکبار هم به جانب لیلی نگاه نکرد و یا اینکه به عمد می خواست وجود او را نادیده بگیرد.او و پیرزن همراهش را شوار اسبهای فرتوتی که در انتهای کاروان قرار داشت کردند و بعد از مدتی با سلام وصلوات اهالی خانه راهی سفر به دیار نااشنایی به نام قسطنطیه شدند . لیلی سرخوش ازانکه بعد از مدتها داشت اسب سواری میکرد برای اخرین بار به ان خانه اعیانی نگاه کرد و با نفرت رویش را برگرداند و بیرون رفت.کنار در زن ایرانی به انتظارش ایستاده بود.وقتی لیلی را شناخت کنارش به راه افتاد و اهسته گفت: -خدا به همراهت،برایت دعا میکنم که عاقبت به خیر شوی. لیلی زیر لب گفت: -بدورد هموطن،ایا میدانی برای من چه خوابی دیده اند؟ -نه نمی دانم.ولی به یقین تو را برای فروش به قسطنطنیه میبرد. لیلی ساکت ماند.برای مدت کوتاهی دست زن را به سویش دراز شده بود در دست فشرد و از کنار او گذشت. حالا چند روزی از اغاز سفر انها گذشته بود.روزها به سمت قسطنطنیه می رفتند و شبها در کاروانسرا می ماندند.ان شب هم لیلی طبق معمول در کنار پیرزنی که تنها زن مسافر همراهش بود و حالا روی زمین به خواب رفته بود به تک درختی بسته شده بود وخسته از سپری کردن روزی سخت سرش را به تنه زیر درخت تکیه داده و با چشمان نیمه باز به اسمان پرستاره می نگریست و فکر میکرد.مدتی بعد کمی دستش را که با طناب بسته شده بود تکان داد و ۶۳ چون درد بار دیگربه دلیل سفتی طناب در دستهای مچاله شده اش پیچید،از تلاش بیهوده دست برداشت.روز دوم وقتی با خوشحالی می خواست با ان اسبب زار و نحیف فرار کند او را گرفتند و سلیم پاشا که چالاکی و مهارت او را در سواری دیده بود دستور داده بود روزها او را روی اسب طناب پیچ کنند و شبها هم دست و پای او را ببندند تا نتواند فرار کند.پیرزن هم مامور بود در تمام سفر مراقب او باشد.یکی از گماشتگان کاروان روزی با نیشخند رو به لیلی گفته بود: -این ارباب معلوم نیست چه خوابی برایت دیده که میخواهد هر طور شده با چنگ و دندان تو را به قسطنطنیه برساند. و این حرف بر شدت تشویش لیلی افزوده بود.با انکه کینه ی سختی که سلیم خان از او به دل داشت هیچ نیت پلیدی از او بعید نبود. صدای خنده مردها او را به خود اورد.چند مرد تاجرو کارگر و سربازوسط حیاط کاروانسر دور هم جمع شده بودند و در کنار نور اتش بزرگی که برپا کرده بودند بلند بلند با هم حرف میزدند.حتی از ان فاصله ی دور هم بوی تند عرقشان از بوی پهن اسبهاو شترها پیشی گرفته بود،لیلی به سمت انها نگریست که راحت و بی دغدغه چای می نوشیدند.مردی هم با صدای بلند لطیفه هایی از حرمسرای پادشاه عثمانی می گفت و دیگرمردها با لذت و چشمانی حریص به او می نگریستند و با صدای بلند قهقهه میزدند.لیلی با نگاهش را ازانها گرفت و با حسرت به پیرزن که کنار او روی زیر انداز به خاوب عمیقی فرو رفته بود نگریست.در ان چند روزی که مثل حیوان به درخت بسته میشد حتی نتوانسته بود برای چند ساعتی به راحتی چشمهای خسته اش را روی هم بگذارد.اینبار سعی کرد پاهایش را که مدتها بود بی حرکت چون دو تکه سرب روی زمین افتاده بود تکان دهد شاید از کرخی در اید ولی تلاش بیهوده ای بود.چند بار اهسته پیرزن را صدازد تا بیدار شود و کمی پاهایش را مشت بزند شاید ازان بی حسی عذاب اور رها شود ولی او همچنان در خواب عمیقی بود و خرخر می کرد.سعی نکرد دوباره او را از خواب بیدار کند چون صدای روح بخش موسیقی از گروه به هم گره خورده ی مردان بلند شد و لیلی باز به سمت انها نگریست.حالا همه ساکت بودند و چشم به مردی نابینا دوخته بودند که با مهارت نی می نواخت.لیلی چشمهایش را بست و با بغضی کهنه در نوای نی گم شد.بیاد اورد چطور سختتر ازقبل دلتنگ مردی بود که تمام روزهای زیبای کودکیش با خاطرات بزرگ مردی ها و مهربانی های او گره خورده بود و بیاد اورد مردی دیگر را که در اولین دیدارشان چون دشمنی قسم خورده به روی او اسلحه کشید ولی وقتی ناغافل نگاه انها در هم گره خورد تمام خشم لیلی در چشمهای درخشان و به رنگ شب مرد جوان ذوب شد و اولین جرقه ی نااشنای عشق به مرد در دلش زده شد.عشق به مردی که با بداقبالی از قبل سرنوشت او را با دختر دیگری پیوند زده بودند و حالا در اوج بدبختی تنها دلخوش به خاطرات نه چندان زیادی بود که از او داشت.براستی سهم او از ان همه عشق تنها خاطره ها بود و بس!باز رو به اسمان کرد و دید چطور هزاران ستاره ی درخشان مانند پولک هایی زیبا در فضایی بی انتها تمام وسعت صحرا را پوشانده بودند و به او چشمک می زدند.زیر لب زمزمه کرد: -محمدپاشا ایا تو هم این همه زیبایی را می بینی؟ -من تنها تو را می بینم. نفس در سینه ی لیلی حبس شد و چیزی نمانده بود که از هوش برود.چطور میشد صدای کسی انقدر به محمدپاشا شباهت داشته باشد؟اگر به زودی ان سایه ی اشنا از پشت خرپشته بیرون نیامده بود براستی قالب تهی کرده ۶۴ بود.بالاخره وقتی محمدپاشا را مقابل خود دید چند بار پلکهایش را باز وبسته کرد و وقتی از واقعی بودن او اطمینان یافت می خواست از شدت تعجب فریاد بزند.محمدپاشا سریع جلوی دهان او را گرفت. -ارام باش ممکن است پیرزن بیدار شود. وقتی اشک از چشمان لیلی لغزید دیگر نتوانست از در اغوش گرفتن او اجتناب کند.ارام دستهایش را از لبهای او جدا کرد و لیلی زبر لب گفت: -هنوز بودنت را باور ندارم. -دیگر نگران هیچ چیز نباش.من اینجا هستم -اخر تو اینجا چکار می کنی؟!چطور مرا پیدا کردی؟ محمدپاشا به او خیره ماند. -داستانش طولانیست.لیلی خدا شاهد است که ات چه حد دلتنگت بودم.فکرنمی کردم پیدایت کنم و حالا دیدن دوباره ات مثل یک رویاست. -محمد پاشا خیلی خسته ام… -می دانم.و حالا بگذار ببینم چکار باید بکنم. نگاهی به بندهایی که دست وپای او را بسته بود انداخت و هنگامی که سعی کرد خنجرش را از نیام بیرون بکشد با صدایی که ایجاد شد پیرزن تکانی به خود داد و محمدپاشا مجبور شد به خرپشته برگردد.لیلی با هراس به پیرزن نگریست،ولی او باز هم به خواب عمیقی فرورفته بود،بعد نگاهی به مردان انداخت،انها هم بی توجه به او دور اتش نشسته بودند.بالاخره نفسی به راحتی کشید.محمدپاشا اهسته گفت: -اوضاع چطور است؟ -گماشته ها کشیک شبانه را شروع کرده اند.محمدپاشا صدایم را می شنوی؟ -بله خیلی واضح،حتی صدای نفسهایت را هم می شنوم.پس ساکت بر جای بمان. -می مانم. -محمدپاشا حرف بزن. -چه بگویم.هنوز باور ندارم پیدایت کرده ام. -براستی چگونه مرا یافتی؟ -پیدا کردنت به معجزه شباهت داشت،وقتی ناامید از یافتن ردپایی از تو در بازار قرنه می گشتم،دلال برده ای به من گفت دختری با مشخصات تو را به تاجری به نام سلیم خان فروخته اند.بعد از ان پیدا کردن خانه ی او اسان بود.ولی از بدشانسی دیر رسیدم.زنی ایرانی که در جواران خانه زندگی می کرد به من گفت صاحب این خانه تو را با خود به قسطنطنیه می برد،همان موقع برای یافتن تو به راه افتادم وبه این کاروان رسیدم. -مرا تا حد مرگ ترساندی.چرا ساکت مانده بودی؟ -ساعتی قبل به اینجا رسیدم و هنگامی که تو را یافتم قلبم داشت از جا کنده میشد.تا چند قدمیت امدم ولی یارای حرف زدن نداشتم.نمی دانستم بعد از دیدنم چه می کردی.اگر مرا از خود می راندی باور کن همینجا در مقابلت همه خود را به اتش می کشیدم. لیلی لبهایش را به هم فشرد تا چیزی نگوید. ۶۵ -لیلی -بله -زن گفت ان مرد می خواسته تو را جزو زنهای حرمسرایش کند و تو نگذاشته ای. -حتی یاداوریش هم برایم سخت است.محمدپاشا نگذاربار دیگر مرا بفروشند. -نمی گذارم.حتی اگر جانم را بگیرند.حال سربازها چه میکنند؟ -مشغول گشت زنی هستند. -مدتی بعد که مردان به خواب روند و اتش خاموش شود از تاریکی شب استفاده می کنیم و فرار می کنیم. -اگر امشب نجات یابیم فردا به قسطنطنیه خواهیم رسیدو… -همین امشب از اینجا می رویم. لیلی که با حرفهای محمدپاشا ارامش خیالی یافته بود ساکت ماند وهمراه محمدپاشا که در یک قدمیش پشت خرپشته کمین کرده بود چشم به اتش بزرگی دوخت که وسط کاروانسرا رو به اسمان شعله میکشید.زمانی که شب به نیمه رسید مردها ذفتند و تا بخوابند و اتش رها شده رو به خاموشی می نهاد.وتی گماشته ها در فاصله دورتری از اوبه گشت زنی پرداختند لیلی بالاخره سکوت را شکست و اهسته گفت: -محمدپاشا تو هنوز اینجایی؟ وقتی جوابی نشنید با هراس بازپرسید: -محمدپاشا کجایی؟ باز جوابش سکوت بود،چیزی نمانده بود که فریاد بزند ولی وقتی ریسمان دستهایش شروع به بریده شدن کرذ نفس راحتی کشید -چرا جوابم را نمی دهی؟ اینبار صدا کنار گوشش زمزمه کرد: -ارام با ش بانو،پس ان همه شجاعتت کجاست؟دختری که من می شناختم تحملش بیشتر از اینها بود. لبخندی بر لبهای لیلی نقش بست.وقتی دستها و پاهایش از اسارت بندها رهایی یافت مجالی نیافتند ت اباز هم به بنگرند. به او کمک کرد تا روی پاهایش بایستد ولی به کندی راه می رفت. -عجله کن بعید نیست گماشته ها ما را ببینند. لیلی سعی کرد با تمام توان به جلو حرکت کند بالاخره وقتی از کاروان سرا خراج شدند توانست هم چای محمدپاشا بدود.کمی دورتر در تاریکی صدای شیهه ی اسبی را شنید و در پی ان صدای محمدپاشا را که می گفت: -ارام حیوان،صاحبت را اورده ام. لیلی دستهایش را جلو برد و روی اسب دست کشید و اسب شیهه کشید.لیلی بر جای ماند. -این که مهر است. -این حیوان هم مثل من بی قرار تو بود بنابراین همراهم اوردمش. لیلی با سرخوشی خندید هر دو سوار اسب شدند و در پس اولین اشعه های خورشید که از افق بر سر می اورد به مقصد نامعلومی تاختند… ۶۶ ************ *************************************** نزدیکیهای ظهربود که بالاخره سیاهی ابادیی از دور نمایان شد.کنار جاده منتهی به ابادی کشاورز پیری زمین را شخم میزد.محمدپاشا از اسب پیاده شد و به طرف او رفت. -سلام پدر،اینجا کجاست؟ -علیک سلام پسر جان،مسافر هستید؟ محمدپاشا نگاهی به لیلی انداخت گفت: -اری غریبه ایم. -همان است که نمی دانی اینجا نزدیکترین ابادی به قسطنطنیه است. لیلی و محمدپاشا همزمان با هم گفتند: -قسطنطنیه!! لیلی نیز از اسب پیاده شد و کنار محمد پاشا امد وزیر لب گفت: -حالا باید چکار کنیم؟اینهم یک بدشانسی دیگر که باید اط قسطنطنیه سر دراوریم.انگار تمام نیروهای دنیا جمع شده اند تا مرا به طرف این شهر بکشانند. -ناراحت نباش.ما هوز با قسطنطنیه فاصله داریم.امکان ندارد سلیم خان ما را بیابد. -ارر کجا می دانی؟!اگر شانس من است که… -نه اصلا به قسطنطنیه نمی رویم و برای مدتی همینجا می مانیم. -اگر پیدایمان کنند چی؟ -به فکرشان هم نمی رسد که ما در این ابادی پنهان شده باشیم. رو به مرد کشاورز افزود: -ایا اینجا محلی برای ماندن چند روزه ی مسافران غریب هست؟ -بله. -ایا تو کسی را می شناسی که به ما پناه دهد؟ -پیرمرد و پیرزنی هستند که اتاق اجاره می دهند.خانه شان زیاد دور نیست در امتداد همین جاده پیش بروید در انجا از هر که بپرسید خانه ی انها را نشانتان می دهند. -ممنون پدر جان. -خدا به همراهتان. -برویم لیلی لیلی با تردید سر تکان داد. مدتی بعد در خانه ی کوچک کاه گلی و حقیرانه ی روستایی ان دو بودند و پیرمرد و پیرزن به انها پناه دادند.وقتی مهر را به طرف اصطبل می بردند محمدپاشا با تردید پرسید: -لیلی از اینجا خوشت می اید؟ -احساس خوبی ندارم.می ترسم سلیم خان پیدایمان کند. -این گونه نخواهد شد. ۶۷ -ایا فکر می کنی ایندو قابل اطمینانند؟ -مادامی که از ما چیزی ندانند بله -اخر بگوییم که هستیم؟ -زن و شوهری روستایی که عازم دیاری دور هستیم. -ولی ما زن و شوهر نیستیم. -بالاخره که می شویم،نه؟ لیلی با تردید به او نگریست و ساکت ماند.پیرزن اندو را به خود اورد. -شما دو تا جوان تا کی می خواهید کنار ان اصطبل بدبو با هم نجوا کنید؟بیایید سر سفره منتظر شما هستیم.وقتی لیلی به طرف خانه می رفت محمدپاشا هنوز بی قرار از شنیدن پاسخ به لیلی می نگریست.قبل از انکه مردها به جمع انها بپیوندند.پیرزن او را کنار سفره نشاند. -ببخشید که بیش از این چیزی نداریم. لیلی لبخندی زد و در حالیکه به ظرف شیر و چند قرص نان درون سفره می نگریست گفت: -برای من حکم غذای بهشتی را دارد،چون چند روزیست که جز نان خشک چیزی نخورده ام. -به سختی ترکی حرف میزنید.اهل کجایید؟ -ایران -پس فارس هستید.اینجا چه می کنید؟ لیلی کمی خودش را جابجا کرد و بعد از مکثی گفت: -عازم مکان دیگری هستیم. -شوهرت هم مانند تو ایرانیست؟ لیلی ساکت ماند و محمدپاشا که تازه وارد اتاق شده بود به جای او جواب داد: -نه من در عثمانی به دنیا امده ام. -پس همین است که خوب به زبان ما صحبت می کنی. وقتی پیرمرد به جمع انها پیوست هر کدام در سکوت و غرق در افکار خود به خوردن نان و شیر پرداختند و شب هنگام لیلی به اهستگی از بستر بیرون امد و به محمدپاشا که دورتر از خانه زیر درختی کهنسال اتشی روشن ساخته بود پیوست.وقتی به او نزدیک شد مرد جوان بی حواس به نقطه ای نامعلوم خیره مانده بود.دیدن چهره ی پر صلابتش در پس شعله های اتش لرزه ای اشنا بر دل لیلی افکند.محمدپاشا به خود امد و با دیدن لیلی لبخند عمیقی بر لبانش نقش بست.شعله ی عشقی که از میان چشمانش زبانه می کشید درخشانتر و سوزاننده تر از ان اتش افروخته مقابل رویش می نمود. -بانو منتظرت بودم.می دانستم خواب به چشمان تو هم راهی نمی یابد. -هنوز هم بودنت را باور ندارم. محمدپاشا دست او را گرفت و کنار اتش نشاند. -ولی من ایمان داشتم تو را می یابم.انگار صدها سال از اخرین دیدارمان در قراباغ می گذارد.خوب انروز را به خاطر دارم… ۶۸ لیلی کنارش نشست. -اری منهم ان روز را به خاطر دارم.چطور شد که دنبال من امدی؟ -می داستم بانوی من به کمکم احتیاج دارد. حالا چشمهایش می خندید و لیلی می دانست چطور سعی می کند از پاسخ دادن طفره برود. -برایم از قرایاغ بگو…بعد از من انجا جه اتفاقی افتاد؟ محمدپاشا سرش را به زیر افکند ترکه ای از روی زمین برداشت و شکست و ان را به دورن اتش انداخت و گفت: -می خواهی همه جیز را بدانی؟ -همه چیز را محمدپاشا بعد از مدتی سکوت در حالیکه به شعله های اتش خیره مانده بود گفت: -بعد از ان که یکدفعه ناپدید شدی همه ی ما شوکه شده بودیم مردم شروع به شایعه پراکنی درباره ات کردند.عده ای می گفتند جاسوس نادرشاه هستی و عده ای می گفتند همدست عثمانی ها شده ای و می خواهی به انها راه و بیراهه های ورود به قراباغ را نشان دهی،تا راحتتر بتوانند شکستمان بدهند.این حرفها علی بیک را دیوانه کرده بود.خودت خوب میدانی که چطور تو را مانند دخترش دوست می داشت.رفتارش این اواخر غیر قابل تحمل شده بود و به هر بهانه ای زیردستانش را زیر شلاق و مشت و لگد می گرفت و کمتر کسی جرات نزدیک شدن به او را داشت.وقتی عثمانیها را از خاکمان عقب راندیم اوضاع کمی بهتر شد.هرگز ان روز را که همراه علی بیک برای شکار رفته بودیم از یاد نمی برم.مدتها بود تردید را در نگاهش می خواندم می خواست چیزی بگوید ولی نمی توانست تا انروز که سکوت را شکست و از من پرسید: -محمدپاشا فکر می کنی او براستی از محبت من سواستفاده کرد؟ پرسیدم: -چه کسی را می گویید؟ نگاهی به من انداخت و گفت: -خوب می دانی از که حرف میزنم منظورم چه کسی جز ان دخترک جسور می باشد. جواب دادم: -نه سرورم.این اواخر تحت فشار زیادی قرار گرفته بود . از دختر ازاده ای چون او غیر از این انتظار نمی رفت که بگریزد. -چه کسی او راتحت فشار قرار داده بود؟ وقتی سکوت مرا دید زیر لب گفت: -منظورت منم؟انگار تو از من به او نزدیکتر بوده ای من باز سکوت ماندم و او نیز دیگر چیزی نگفت.بعد از ان بود که علی بیک دید بازتری به جریانهایی که در مدت ماندن تو در قراباغ گذشته بود پیدا کرد.محمدپاشا رو به لیلی افزود: -ایا تو براستی به همین دلیل بود که قراباغ را ترک کردی؟ -بعد از انکه علی بیک می خواست مرا مجبور به ازدواج با مهدی خان کند همین تصمیم را داشتم ولی قبل از من کسی دست به کار شد و مرا به عمد به تله ی عثمانیها گرفتار کرد ۶۹ محمدپاشا سر به زیر افکند: -بله می دانم -از کجا می دانی؟ -چند روز بعد از ناپدید شدن تو زهره پیغام داد که محمدپاشا زودتر تکلیف مرا مشخص کند.علی بیک هم بر پافشاری خود افزود تا بزودی او را به عقد خود دراورم و برای این اصرار خود دو دلیلی عمده داشت ،اول انکه زهره زودتر ازدواج کند تا شاید ا زخیره سریهای او رهایی یابد و دوم اینکه توجه اطرافیان را از ناپدید شدن ناگهانی تو و جنجالی که بر سر جاسوس بودنت براه انداخته بودند منحرف سازد.بعد از ان بیشتر از همیشه زهره را می دیدم و بیشتر و بیشتر از او فراری میشدم.می دانستم که تا قبل از ان هیچ اصراری به این ازدواج اجباری نداشت و چه بسا اگر پای تو به قراباغ باز نمیشد عقیده ی پدرش را هم بر می گرداند. -ار کجا می دانی او به تو علاقه نداشت؟ -زمزمه هایی مبنی بر این میشد که او عاشق پسری از دوستان پدرش بود.با این حال به دلیل حس حسادت و رقابت جویی که با تو پیدا کرده بود تصمیم داشت به هنر نحوی شده مرا به این ازیدواج راضی کند.ازدواجی که براستی زندگی هر دویمان را خراب می کرد. بعد از رفتن تو بسیار اندوهگین و منزوی شده بودم و این لجاجتهای بچه گانه ی زهره نیز بیش از پیش باعث بی علاقگی من نسبت به او شده بود.تا انکه بالاخره سردی و سکوت من نسبت به او به جنجالی بزرگ ختم شد.روزی بعد از انکه از گشت زنی در اطراف قراباغ بر می گشتم او را دیدم که جلوی حرمسرا به انتظار ایستاده است و من خسته و بی حوصله وانمود کردم او را ندیده ام و از کنار او گذشتم ولی زهره جلو امد و راهم را سد کردوشراره های خشم دورن چشمانش حکایت ازبروز حادثه ای بسیار نزدیک داشت.بی مقدمه و با عصبانیت گفت: -محمدپاشا این چه رفتاریست که با من در پیش گرفته ای؟ -منظورت چه رفتاریست؟ -چرا طوری وانمود می کنی که انگار هیچ اتفاقی بین من و تو نیفتاده. -مگر اتفاقی افتاده؟ -باه که افتاده!ایا تو پشیمانی از اینکه با من ازدواج می کنی؟ می خواستم بگویم این ازدواج هیچوقت خواسته من نبوده و به اجبار پدرش بوده که تن به این تعهد داده ام میدانم که خودش هم این موضوع را می دانست ولی ان روز امده بود تا بلوا براه بیندازد به همین دلیل ترجیح دادم سکوت کنم.ولی او مصر بود،باز گفت: -جواب بده،باید هم سکوت کنی به خوبی می دانم ان دختر جاسوس هواییت کرده است.ولی حالا او رفته است انهم بعد از انکه به خوبی از سوءنیت و سادگی تو و پدرم استفاده کرد. -چرا سعی داری به او تهمت بزنی؟ -تو چرا نمی خواهی واقعیت را بپذیری که لیلی… -لیلی جاسوس نیست. -از ان دختر بی اصل و نسب جانبداری نکن.من که می دانم تو او را دوست دداری.چرا ساکتی؟ایا تو واقعا دوستش داری؟ ۷۰ -… فریاد کشید: -جوابم را بده محمدپاشا -… انقدر فریاد زد که زنهای حرمسرا بیرون امدند و او را با زور به داخل بردند.از شدت شرم انچه او کرده بود سر به کوه گذاشتم و اگر تا چند روز بعد سربازان علی بیک پیدایم نمی کردنددیگ به ایل بر نمی گشتم.برگشتن به ایل حکم شکنجه را برایم داشت. نگاه کنجکاو اهالی که از جنجال برپا شده اگاه بودند و سکوت سنگین و معنادار علی بیک بیش از همه ازارم میداد.دو روز بعد تصمیم جدی گرفتم تا ایل را برای همیشه ترک کنم.انچه نباید میشد،شده بود و ان دمل چرکی بالاخره س باز کرده و حیثیت مرا زیر سوال برده بود.حالا بعد از تو سرنیزه ی تمام خصومتها به طرف من برگشته بود و همه مرا متهم به بد عهدی و بی وفایی می کردند.حرفش را قطع کرد و دید لیلی چطور بی قرار شنیدن ادامه ی ماجرا به او می نگریست،خندید و گفت: -امشب می خواستم شهرزاد قصه گوی من تو باشی ولی انگار جایمان را عوض کرده ایم. لیلی لبخندی زد و گفت: -قلبم از انچه می شنوم به درد امده.همین شد که فرار کردی؟ -صبر کن دختر جان ماجرا هنوز تمام نشده -پس بگو ان شب چه شد؟ -وقتی سکوت شب بر قراباغ سایه افکند،کوله باری برداشتم و در اصطبل بدنبال مهر رفنم.هنوز به طور کامل بیرون نیامده بودم که نور فانوسی چهره ام را روشن کرد و من بر جا میخکوب شدم.وقتی مردی که فانوس بدست داشت را شناختم دلم می خواست زمین دهان باز کند و مرا به کام خود کشد.علی بیک روبرویم و پشت سر او زهره و مهدی خان ایستاده بودند.چون پاهایم یاری نکرد روی زمین نشستم و لیلی خدا شاهد است ان زمان بدترین لحظه ی زندگیم را سپری کردم.به سختی صدایم در امد زیر لب گفتم: -علی بیک به خدا سوگند دلم می خواست می مردم و چنین لحظه ای را نمی دیدم که اینطور با تردید و سوءظن به من نگاه کنید.شما برایم حکم پدری دلسوز دارید شمایی که مرا به سردار و پسر خوانده ی هود کردید.نمی خواهم فکر کنید نامرد و ناسپاسم.خدا گواه است چقدر در نزدم حرمت و احترام دارید به همین خاطر می خواستم بروم،چون می خواستید از امر شما سرپیچی کنم و از مسئولیتی که می خواستید بر من واگذار کنید سرباز زنم.می خواستم فرار کنم و عواقب هر تهمت ناروایی که بعد از رفتنم بر من می زدند را هم به جان خریده بودم. به علی بیک نگریستم ولی او همان طور سرد و بی انعطاف روبرویم ایستاده بود و سخن نمی گفت ادامه دادم: -این حرفها را نزدم تا بخواهم به طریقی کاری را که به درست نبودن ان واقفم توجیه کنم،همه حرفهایی بود که مدتها چون رازی سینه نگه داشته بودم و نمی توانستم برزبان بیاورم. تفنگم را از روی دوشم برداشتم و کنار پایش گذاشتم و افزودم: -علی بیک از حالا به بعد در اختیار شما هستم و می توانید هر طور که می خواهید با م رفتار کنید.اگر می خواهی چون سرباز فراری از جنگ مرا به گلوله ببندید ولی نخواه که با زندگی دخترت بازی کنم.خدا شاهد است که نمی ۷۱ توانم چون مردی فریبکار احساس باطنیم را پنهان سازم وبعد از ازدواج،زهره مجبور باشد تمام عذاب بی مهری و سردی مرا تحمل کند.پس بگذار داغ نامردی و بی صفتی تنها بر پیشانی من زده شود و من تنهایی بار تمام پیمان شکنی ها را بر عهده گیرم. مهدی خان جلو امد و سعی کرد مرا از زمین بلند کند ومن با قدرشناسی به او که چون برادرم است تکیه دادم و روی پاهای ناتوانم ایستادم.علی بیک بالاخره سکوت را شکست و بی مقدمه گفت: -فردا جلوی همگان دارت میزنم. زهره و مهدی خان با تعتجب به او نگریستند و من سر به زیر افکنده و سکوت کردم،که زهره به حرف امد: -نه پدر.اگر چه از او دل خوشی ندارم ولی مستحق چنین عقوبتی نیز نیست.اگر او را بکشید تا پایان عمر از انچه انجام داده ام شرمسار خواهم ماند. علی بیک متعجب به او نگریست: -چه می گویی دختر!این اوست که به تو خیانت کرده تو چه گناهی داری؟ -نه پدرخیانتکار واقعی منم.محمدپاشا برایم همیشه حکم سردار ایل را داشت و بس.وقتی شما او را برای ازدواج با من در نظر گرفتید چون باید تسلیم انچه برایم مقدر ساخته بودید می شدم قبول کردم.در حالیکه عشق واقعی من هیچوقت با محمپاشا شرع نشده بود. بغض راه گلوی زهره را بسته بوذ و به خستی حرف میزد.حالا همه متعجب به او می نگریستیم.مهدی خان کنار رفت و با هراس گفت: -خواهر بر تو چه می گذرد؟ علی بیک فانوس را جلوی چهره ی او گرفت ولی زهره داشت گریه می کرد فانوس را کنار زد وگفت: -پدر روشنایی را از من دور کنید میخواهم حرفهایی بزنم که شاید در تاریکی راحت تر بتوانم بزنم. علی بیک گفت: -باشد برای بعد.حالا موقع شنیدن درد دلهای زنانه نیست. -نه پدر حرفهاییست که باید همین حالا گفته شود موضوع مربوط به لیلی است. علی بیک بر جای ماند زهره اشکهایش را پاک کرد و ادامه داد: -از وقتی ان دختر با لجاجتها و خیره سریهای مردانه پا به اینجا گداشت به راحتی به هر چه می خواست رسید.او می توانست ازادانه اسب سواری کند و با مردها به مسابقه بپردازد،در جشنهای شما شرکت کند و اینها برایم قابل تحمل نبود منی که تمام سرنوشتم به دست شما تعیین می شد نمی توانستم ببینم دختری پیدا شود تابه دور از باید و نبایدها انطور که دلش می خواهد زندگی کند.بنابراین هر روز اتش حسادت من نسبت به او بیشتر شد تا جایی که کینه ای سخت از او به دل گرفتم. -دختر بس کن حالا که موقع این حرفها نیست. -پدر از چه می ترسید؟اینکه من قاتلش باشم؟ ان را که گفت انگار دنیا روی سرم خراب شد،تا ان لحظه حتی به فکرم هم نرسیده بود تو کشته شده باشی.زهره نگاهی به من انداخت و افزود: ۷۲ -ان روز که محمدپاشا را همراه او کنار رودخانه دیدم،اخرین ضربه ی مهلک بر من زده شد.حالا او داشتت محمدپاشا را هم برای خود می کرد و من در ان لحظه تنها به این می اندیشیدم که چگونه شر او را از سرم کم کنم. حالا علی بیک داشت با تعجب به من می نگریست،انگار باور نمی کرد که من با تو… لیلی سرش را پایین انداخت و گفت: -خوب بعد چه شد؟ محمد پاشا اهی کشید و گفت: -زهره به سختی حرف میزد و همه ی ما براستی در ان شب تاریک و غریب متعجب بر جای مانده بودیم شاید حتی من هم نمی خواستم به حرف زدنش ادامه دهد.ولی کسی نمی توانست جلوی او را بگیرد و زهره به اعترافاتش ادامه می داد: -همان شبی که محمدپاشا و لیلی را با هم دیدم فهمیدم گماشته ای در عثمانی به شما خبر داده که عثمانیها تا جنگل پیشروی کرده اند.ان زمان به نظرم رسید که این بهترین فرصت برای فرستادن لیلی به تله ی عثمانیهاست.بنابراین صبح زود یکی از کنیزان معتمدم را فرستادم تا به دروغ به او بگوید محمدپاشا در جنگل منتظر اوست.حدسم خیلی زود به یقین تبدیل شد چون لیلی مدتی بعد سوار بر اسب به طرف جنگل تاخت و دیگر برنگشت.بعد از ناپدید شدنش فکر می کردم همه چیز تمام شده است ولی تمام نشده بود.چون احساس گناه دست از سرم برنمی داشت و بدتر از انکه نمی دانستم اگر قرار باشد با محمدپاشا ازدواج کنم چطور می توانم زندگی با او را در زیر یک سقف تحمل کنم در حالیکه می دانم او دلباخته ی دیگریست انهم دختری که تا به این حد از او متنفر هستم.رو به من افزود: -اگر محمدپاشا را زیر شار گذاشتم برای این بود که شاید او هم برود و من با ندیدن او همه چیز را فراموش کنم.امشب وقتی مهدی خان به دنبالم فرستاد که همراهتان به اینجا بیایم اول نمی دانستم چه اتفاقی افتاده.فکر میکردم شاید لیلی برگشته ولی وقتی محمدپاشا را در حال فرار دیدم فهمیدم کار از انچه بود بدتر شده است و وقتی شما حکم اعدام او را دادید دیگر مجالی برای سکوت نیافتم. مهدی خان گفت: -بنابراین اگر محمدپاشا را در حال فرار ندیده بودم و به شما خبر نداده بودم شاید همه چیز ان گونه که تو میخواستی میشد ولی حالا باید با شما چکار کرد؟ هر سه ساکت به علی بیک خیره ماندیم ولی او هنوزچیزی نمی گفت.می دانم در چه حالی به سر میبرد ماجرا پیچیده تر شده بود و با این اعترافات زهره او بر سر دو راهی بزرگی گرفتار اماده بود.می دانستیم در حال گرفتن تصمیم بزرگی می باشد ولی اینکه تیر خشمش به طرف من یا زهره نشانه می رفت بر اضطراب هر دوی ما افزوده بود.وتصمیمی گرفت که برای همه ی ما عجیب بود.مدتی بعد رو به زهره کرد وگفت: -ازدواج تو و این مرد از همین حالا منتفی شده است و فردا بر همه اعلام می دارم که زهره این ازدواج را به هم زده است. -ولی پدر این محمدپاشا بود که… -ساکت باش،این اولین تنبیهی است که برایت در نظر گرفته ام چطور می توانم این زجر را تحمل کنم کهدختر من چنین بی رحمی انجام داده است.تو دختری بی پناه را به کام دشمنانش فرستادی که از مردانگی بویی نبرده اند و از ۷۳ تمام ایرانیان کینه ای سخت بدل دارند و فکر میکنی با دختری مثل او که مثل یک غنیمت جنگی به دست اورده اند چه می کنند؟شاید اگر او را کشته بودی اینقدر اندوهگین نمی شدم تا این گونه بخاطر جاه طلبیها و حسادتهای احمقانه ات ابرو و حیثیت دختری پاک و بی گناه را به بازی بگیری. زهره سر به زیر افکند و من و مهدی خان نیز چنین کردیم.حرفهای بی پرده ی علی بیک چون خنجری برروح ما نیز زخم زده بود.در ان لحظه از فکر اینکه چه بلایی ممکن بود سرت امده باشد بر خود می لرزیدم.صدای محکم و امرانه ی علی بیک باز مرا به خود اورد -محمدپاشا از تو متعجبم که چطور مثل ادمهای ضعیف انچه را در دل داشتی بر ملا نکردی.اگر چه ممکن بود با گفتن واقعیت سر خود را به باد دهی ولی بهتر از این بود که ببینم با این وضع فرار کنی جواب دادم: -علی بیک اگر حقیقت را فاش نساختم به این دلیل نبود که از مرگ هراسی داشته باشم.مرگ چون سایه ای همیشه با سربازی چون من همراه است.سکوت من فقط یک دلیل داشت ان که از امر شما سرپیچی نکرده باشم.چطور می توانستم جواب محبتهای شما را با گفتن حقیقتی اینطور تلخ وگزنده داده باشم. -خیلی خوب دیگرکافیست!اینجا محکمه نیست که هر کدامتان سعی دارید به نحوی مرا متقاعد کنید که بی گناه هستید.ما روزهای سختی را در پیش داریم،عثمانیها بعد از این دیگرروی خوشی نخواهند دید چه بسا بعد از ربودن لیلی به فکر بیفتند تا باز زنهای ما را به اسارت برند.از این به بعد باید هوشیار باشیم. گفتم: -برای اخرین بار پدریتان را در حقم تمام کنید و بگذارید باز هم در جنگاهی بعدی در کنارتان باشم.اگر بخواهید… -نه محمدپاشا،این لطف را در حق تو نخواهم کرد چون دیگر در ایل جایی نداری.بعد از این مهدی خان سردار ارشد من خواهد بود. مهدی خان متعجب به پدر نگریست و من به وضوح سرم را بالای دار مکافات می دیدم که علی بیک افزود: -همین حالا از اینجا برو.امشب را هر سه ما برای همیشه فراموش خواهیم کرد فردا خواهم گفت تو راهی ماموریتی بی بازگشت در سرزمین عثمانیها کرده ام. -ماموریت؟! -بله به جانب عثمانی برو وسعی کن به هر طریقی شده لیلی را بیابی و اگر زنده است نجاتش دهی. انچه را شنیده بودم به سختی باور کردم.متعجب به علی بیک نگریستم فکر کردم او مرا به تمسخر گرفته باشد ولی نگاه ارام او و لبخندی که بر لبهای مهدی خان نقش بسته بود مرا از شوق به زانو در اورد،رو به علی بیک گفتم: -چطور چنین لطفی در حق من میکنید؟منی که… -من هیچ لطفی در حقت نمی کنم تصمیم من تنها بدین دلیل است که دل نگران ان دختر هستم.اگر پای ناموس و حیثیت ایل ما در میان نبود مطمئن باش در کشتنت تردیدی به خود راه نمی دادم. اگر چه لحن تندی داشت ولی محبت در چشمانش موج میزد.به سختی جلوی خودم را گرفتم که به طرفش نروم و سر به سینه اش نگذارم.لیلی باور کن تا حال هیچ مردی را ه مردانگی او نیافته ام. لیلی بی اراده گفت: ۷۴ -او همیشه مرا به یاد پدرم می اندازد.زیرا درست مانند مردیست که در شجاعت و مردانگی زبانزد همه ی ایرانیان بود و من همیشه به فرزند او بودن افتخار کرده ام. -تا حالا نشنیده بودم از پدرت سخنی به میان بیاوری. لیلی اشک را از گوشه ی چشمانش زدود و زیر لب گفت: -سردار،مواقع بسیاری می شود که از شدت دلتنگی برایش نفسم بند می اید.هیچ وقت اغوش پر مهرش را ازمن دریغ نکرد و من بعد از او مدام جای خالیش را احساس می کنم.صحنه ی وداعمان را حتی تا پای مرگ هم از یاد نخواهم برد و اگر از او حرفی به میان نمی اورم تنها بخاطر نصیحتی است که در لحظه های اخر زندگیش کرد. به محمدپاشا نگریست و دید چطور در سکوت سر به زیر افکنده است،بنابراین ادامه داد: -ولی می خواهم امشب تنها با تو از او بگویم نمی دانی چقدر سخت است که اینطور چون من عزادار عزیزانت باشی و مجبور باشی مهر سکوت بر لبهایت بزنی. محمدپاشا دست او را در دست گرفت و لیلی با بغض ادامه داد: -پدرم،مادرم،خواهرم و برادرهایم را به یکباره از دست دادم و این داغی بزرگ بر دلم گذاشت.بار کن از خودم در حیرتم چگونه توانسته ام چنین مصیبتی را تحمل کنم و دم بر نیاورم.حالا که خوب فکر می کنم می بینم این علی بیک بود که با محبتهای پدرانه و بی چشمداشتش دوباره روح زندگی را در من دمید و من بعد از علی مردان خان نام علی بیک را به عنوان دومین پدری که خداوند به من ارزانی داشت همیشه در خاطرم نگه می دارم. محمدپاشا به او خیره ماند و زیر لب گفت: -پس تو دختر علی مردان خان هستی،از همان ابتدامی دانستم با این همه مهارتی که در سواری و تیر انداری داری باید دست پرورده ی مردی جنگجو و سلحشور باشی. لیلی سر به زیر افکند و محمدپاشا ادامه داد: -بر خود می بالم که بانویم مرا محرم راز خود دانست و بیشتر از ان بر خود می بالم که دل باخته ی دختری چون تو می باشم.دختری که خون علی مردان خان در رگهایش جاریست.چه چیزی غیر از این می تواند باشد که خداوند خواسته هدیه ای ارزشمند به من ارزانی دارد. -محمدپاشا تو هدیه ای ا جانب خدا هستی که بودنت را ارج می نهم اگر تو نبودی هیچ مجالی برای ازادی نداشتم تو ناجی من هستی. -کاش می دانستم با ان همه عشقی که نسبت به تو درسینه دارم تو هم تنها اندکی مرا… لیلی سر به زیر افکند و گفت: -تو را دوست دارم محمدپاشا،بسیار هم دوست دارم. محمدپاشا دستهای او را در دست فشرد و لیلی با شرم به ارامی دستهایش را از دستهای او بیرون کشید و گفت: -از مهدی خان برایم بگو -او هم چون پدرش مردی بزرگ است با انکه می دانستم محبت تو بر دلش افتاده است و با انکه فکر می کردم بعد از شنیدن واقعیت از من روی برگرداند ولی ان شب در هنگام وداع چون برادری مرا در اغوش گرفت وگفت: -امیدوارم او را بیابی.دختری چون او به سرداری چون تو احتیاج دارد لیلی متعجب گفت: ۷۵ -واقعا این گونه سخن گفت؟ -اری -و علی بیک در مقابل این سخن چه کرد؟ -علی بیک با تک سرفه ای نشان داد ان بحث را خاتمه دهیم و من دیدم که زهره چگونه خجل سر به زیر افکنده است شاید منتظر بود مهدی خان هم چون او از من کینه ای سخت به دل گرفته باشد ولی رفتار جوانمردانه ی او حتی مرا هم شرمسار کرد. لیلی متفکرانه گفت: -و اینگونه بود که تو با انها وداع گفتی؟ -بله.در لحظه جدایی خواستم علی بیک را در اغوش بگیرم ولی او دستش را جلو گرفت و مانع شد.زهره درتمام مدت سر به زیر افکنده بود.مهدی خان با لبخند سرش را تکان داد یعنی انکه بیش از ان تعلل نکنم.بنابراین زیر لب بدرود گفتم و همراه مهر از انه ادور شدم و تنها یکبار به پشت سر نگریستم و دیدم سیاهه ی پیکر علی بیک هوز در نور ماه به چشم می خورد که به جانب من می نگریست و بغض راه گلویم را فشرد جدایی از او برایم بسیار سخت بود. -امیدوارم همیشه در جنگ با نادر شاه و عثمانیها پیروز باشد. -منهم امیدوارم باز روزی بتوانم تفنگ به دست بگیرم و برای کشورم بجنگم. با نشیدن این حرف سراپای لیلی را شعف وصف ناپذیری فرا گرفت و با غرور به محمدپاشا نگریست.صدای اذان صبح از فاصله ایدور به گوش میرسید و لیلی و محمدپاشا بروی هم لبخند زدند.شبی خاطره انگیز را پشت سر گذاشته بودند چون عاقبت بدون تردید پی برده بودند که دیگر هیچ قدرتی قادر به جدایی ان دو نبود و بالاخره عشق واقعی رادر یکدیگر یاقته بودند.حالا اتش نیز رو به خاموشی میرفت و صدای محمدپاشا چون نوای خوشی در گوش لیلی طنین می انداخت. -بانو موقع نماز است بدرگاهش بشتابیم و او را به خاطر این لحظه های باهم بودن سپاس گوییم. -و فکر میکنی تا چه زمانی در این روستا ماندگاریم؟ -تا وقتی ان تاجر طماع از قسطنطنیه برود. رو به لیلی افزود: -و تو هرگز به من نگفتی چطور توانسته ای یک تنه مقابل او و خدمتکارانش بایستی؟ لیلی لبخندی مرموز زد و جواب داد: -سردار معلوم است که هنوز مرا نشناخته ای. -بله،ولی فرصت کافی برای شناختنن خواهم داشت این طور نیست؟ لیلی لبخندی زد و در سکوت در حالیکه نگاه مشتاق محمدپاشا همراهیش میکرد به سمت خانه ی روستایی براه افتاد. تا سه روز در روستا ماندند و روز چهارم محمدپاشا به تنهایی به قسطنطنیه رفت تا بداند اگر سلیم خان شهر را ترک گفته است به همراه لیلی به سفرشان ادامه دهند مادامی که مرد در راه خاکی دور و دورتر میشد لیلی با نگرانی در میان جاده به او می نگریست تا وقتی که دیگر نمی توانست او را با چشم ببیند.دلش بسیار شور میزد و چون نمی ۷۶ توانست به تنهایی در خانه بماند همراه پیرزن و پیرمرد به طرف مزرعه ی کوچکشان براه افتاد.مادامی که انها در زمین مشغول کاار بودند او کنار رود نشست و به گندم زاری که انگار تا انتهای دنیا امتداد یافته بود چشم دوخت.بعد از مدتها احساس غرور کرد هم به خاطر ازادیی که برای به دست اوردنش تا پای جان جنگیده بود و هم برای رسیدن به مردی که حالا تمام زندگیش بود.مردی که یک بار دست سرنوشت او را گرفت و دوباره باز گرداند.شب قل کنار اصطبل محمدپاشا با صراحت از او خواستگاری کرده بود و باز جواب لیلی لبخندی بود که به هزار حرف ناگفته می مانست.وقتی شیهه ی بلند مهر ان دو رابه خود اورد تا مدتها با صدای بلند می خندیدند و حالا باز یاداوری شب پیش لبخند بر لبهای لیلی نقش بسته بود.مدتی بعد وقتی با لذت صورتش را به طرف خورشید گرفته بود صدای پیرزن او را به خود اورد: -انگار سوارانی غریبه به این سو می ایند. لیلی از جا برخایت و به سمتی که پیرزن اشاره میکرد نگریست تا بتواند به خوببی اسب سوارانی که از جاده خاکی می گذشتند و به ان سو میامدند را ببیند.نزدیکتر که شدند نفس در سینه ی لیلی حبس شد.پیرزن گفت: -انگار از زورگیرهای درباریندوخدا به دادامان برسد! لیلی به سلیم خان که جلوتر از همه می تاخت نگریست و زیر لب گفت: -نه انها تنها برای یافتن من به اینجا می ایند. پیرزن با تعجب گفت: -برای یافتن شما؟اخر برای چه؟ قبل از انکه لیلی بتواند پاسخی به او بدهد اسب سوارها به پیرمرد که بی خبر از همه جا کان جاده به جانب انها می نگریست رسیدند و دهانه ی اسبها را کشیدند و با او به صحبت پرداختند.قلب لیلی به تندی می تپید با شتاب روبندش را انداخت پیرزن گفت: -نگران نباش!قبل از انکه پیرمرد حرفی بزند می روم و ردشان می کنم. ولی دیگر دیر شده بود چون پیرمرد با انگشت او را به مردان نشان داد و انها به سرعت متوجه او شدند لیلی چند گام دیگر به عقب برداشت و بعد فریاد زد: -خدایا کمکم کن. سپس به طرف گندم زار شروع به دویدن کرد.با این حال اسب سوارها خیلی زود به او رسیدند و احاطه اش کردند.لیلی دیگر خود را محصور شده یافت.چون بره اهویی که در محاصره گرگها درامده باشد نفس نفس زنان بر جای ماند و بی اثر بدنبال راه فراری می گشت.صدای سلیم خان را که شنید دیگر داشت از حال میرفت. -فکر نمی کردی دنبالت بیایم؟اگر تا ان سر دنیا هم می رفتی بالاخره پیدایت می کردم لیلی با خشم به جانی او نگریست و چون او به زبان عثمانی گفت: -از ادم کثیفی مثل تو هیچ چیز بعید نیست از جان من چه می خواهی؟ -که خفت و خواریت را ببینم. با اشاره او دو مرد پیاده شدند و به طرفش امدند و قبل از انکه لیلی بتواند خنجرش را برای دفاع از خود بیروون بکشد خنجر را از پر شالش بیرون کشیدند و دستهایش را با طناب از پشت بستند و یکی از انها با خشونت او را روی ۷۷ زمین هل داد و لیلی در حالیکه اشک در چشمانش جمع شده بود روی خاک افتاد و باز صدای سلیم خان همچون قارقار کلاغان در گوشش چیپید: -یادت می اید چطور مرا زخمی کردی؟در ان زمان با خودم عهد کردم نگذارم روی ارامش ببینی… -پس چرا مرا نمی کشی؟ -کشتنت چیزی نیست که بخواهم،بلکه شکستن غرورت برایم لذت بخش تر است.حالا یک اسیری و ارزش یک اسیر از کنیزان نیزپایین تر است. -این تو نیستی که ارزش واقعی مرا تعیین می کنی.مگر خواب ببینی که می توانی غرورم را بشکنی. -ای دخترک زبان دراز این مردانی که می بینی با یک اشاره من تن به هر کاری می دهند براحتی می توانم شرافتت را لکه دار کنم. -دلم برایت میسوزد که برای شکست دادن دختری تنها و بی سلاح جون من،به این اراذل متوسل شده ای.سلیم خان مطمئن باش دراین کارزار اگر کسی شرافتش را از دست داده تویی نه من!فکر می کنی این روستاییانی که اطرافمان ایستاده اند و می بینند چظور دختری جون مرا در حلقه ی اسارت گماشته هایت بر خاک انداخته ای،شاهد لکه دار شدن شرافت من هستند یا نامردی و هرزگی مردی چون تو… سلیم خان فریادی از خشم کشید و با سلاق روی بدن لیلی زد و لیلی از درد لبهایش را به دندان گزید طوری که از لبان خشکش خون بیرون میزد.صدای فریاد پیرمرد بلند شد: -از خدا بی خبرها!از جان این طفلک چه میخواهید؟ در پی فریاد او صدای اعتراض دیگر مردان روستا هم بلند شد.حتی چند نفراز جوانان جسارتی یافتند و با بیل و چوب چند قدم جلوتر امدند.سلیم خان نگاهی به ان جمعیت و محیط ناارام انداخت . چون درنگ را جایز ندانست اشاره کرد لیلی را روی اسب بیندازند و به سرعت از انجا دورشوند.وقتی مردان خشمگین به طرف انها حمله ور شدند گماشته ها با چالاکی روی اسبهایشان پریدند و همراه لیلی از راهی که امده بودند بازگشتند.وقتی لحظه لحظه از روستا دور و دورتر می شدند اشک از چشمهای لیلی جوشیدن گرفت و صدایی در درونش فریاد کشید: محمدپاشا کجایی؟ ** ************************************************** هنگامی که محمدپاشا از همه جا بی خبر به روستا رسید ساعتها از ربودن لیلی می گذشت و مادامی که پیرمرد همه ی انچه را اتفاق افتاده بود برای او بازگو می کرد در سکوت و بهت سنگینی فرو رفته بود.بالاخره به حرف امد و کوتاه پرسید: -به کدام سو رفتند؟ -به سمت قسطنطنیه -اسب را هم بردند؟ -نه دراغل است -ان را بیاورید.به سمت قسطنطنیه می روم. و وقتی روی اسب نشست پیرمرد شیئی را در دستان محمدپاشا گذاشت. -فکر می کنم این برای بانوست،ان را بعد از ربودنش کنارر رودخانه پیدا کردیم. ۷۸ محمدپاشا خنجر کوچک مرصع نشان را در دست فشرد و اشک در چشمانش جمع شد.چند تن از مردهای روستا گفتند: -ما هم همراهت می اییم به کمکمان احتیاج پیدا می کنی. -نه انگاه جنگ خونینی براه می افتد ان وقت ما در اقلیت خواهیم بود و هیچ کاری نمی توانیم انجام دهیم. دهانه ی اسب را گرداند و زیر لب افزود: -خودم باید نجاتش دهم. وقتی ان یکه سوار غمگین و تنها به تاخت در افق ناپدید میگشت تمام اهالی روستا از صمیم قلب برای موفقیت او دعا کردند. ******************************************* قسطنطنیه بزرگترین شهری بود که لیلی در تمام عمر کوتاهش دیده بود و شلوغی و جنجالی که در ان وجود داشت بیشتر و بیشتر بر هراس و اضطرابش می افزود.لیلی داخل شهر دست بسته پشت سلیم خان و گماشتگانش گپشکیده میشد و برای انکه پاهایش روی سنگ فرشهای سخت کشیده نشود مجبور بود پابه پای اسبها بدود.سلیم خان چون دژخیمی هرچند وقت یکبار سرش را بر می گرداند و با دیدن انچه بر دخترک می گذشت با تمسخر به او می خندید.لیلی با زبان عثمانی فریاد زد: -اگر راست می گویی دستهایم را باز کن تا نشانت دهم با چه کسی طرف هستی. با این حال هنوز در خیابانهای شهر چون اسب دوانده میشد و لیلی دید چطور مردمانی که در اطراف او مشغول امد وشد یا خرید بودند بی توجه از کنارش می گذشتند و یا حداکثر کارشان این بود تا دست از کار بکشند و سری از تاسف تکان دهند.انگاردیدن چنین صحنه هایی بسیار معمول و بی اهمیت بود.وقتی به میدان بازی رسیدند اسبها از حرکت ایستادند و لیلی نفس زنان مجالی برای استراحت یافت،شاید اگر بیشتر ازان پیش می رفتند از شدت خستگی بیهوش شده بود.سرش را بالا اورد و نگاهی به اطرف انداخت و در ان محوطه ی وسیع پر بود از ادمهای رنگارنگ بیشتر زنها و سیاه پوستان چون او دست بسته و گروه گروه چون گله های گوسفند در گوشه و کنار میدان جمع شده بودند و هر از چند گاهی شلاق تاجران برده بر تنشان فرود می امد و مشتریان بالای سر انها بر سر بهایشان چانه می زدند.سلیم خان از اسبش پیاده شد و با ان لبخند شیطانی به سویش امد.لیلی با تنفر به او نگریست مرد ریسمان دستش را کشید و او را به خود نزدیک کرد و اهسته گفت: -دخترک می خواهم اینجا بفروشمت اما نه به یک تاجر و اقا چون ارزشش را نداری شاید به یک عرب سیاه حریص(واااااااااای)و یا یک ابله رو و یا وبایی فروختمت.هان!نظرت چیست؟ لیلی بغضش را فروخورد و روی از او برگرداند دلالی که نزدیک انها ایستاده بود حرفهای او را شنید و جلو امد: -ولی این کینز بیشتر از اینها ارزش دارد. سلیم خان به او چون مگس مزاحمی نگریست و دستش را در هوا تکان داد و گفت: -من برای فروشش پول زیادی نمی خواهم. رو به لیلی باز افزود: -ترجیح می دهم دست شتربانها بیفتد تا یک ارباب حسابی،طوری که هر روز صد بار طلب مرگ کند،باید بداند زخمی کردن اربابی چون من چه تاوان سنگینی دارد. ۷۹ مرد سیه چرده خندید وبا تمسخر گفت: -تو از این دخترک نحیف زخم برداشته ای؟ -نخند مردک!به ظاهرش نگاه نکن اگر دستهایش را باز کنم براحتی با شمشیر سرت را از بدنت جدا میکند. مرد به قهقهه خندید و به لیلی نزدیک شد.مدتی با نگاه حریص وراندازش کرد و بعد دستش را جلو برد تا حلقه ای که در پره ی بینی او بود لمس کند ولی لیلی به سرعت صورتش را برگرداند و در حالیکه از خشم دندانهایش را به هم می سایید سر به زیر انداخت.مرد بسیار نزدیک به او و با طعنه گفت: -گربه ی قشنگ و وحشی!می دانی در عثمانی بدبخت ترین ادمها چه کسانی هستند؟ -… -جنس زن!این جنس لطیف بدبخت ترین هاست و ایا میدانی در میان زنان کدامشان سیاه بخت تر از بقیه هستند؟! -… -زیباترینها بد بخت ترینند.ایا درباره دختران چرکسی چیزی شنیده ای؟ما زنان زیبارو را چون گوسفندان پرورش می دهیم و انها را به تاجران و حرمسرا می فروشیم.ماده گووسفندانی با نژادی خوب! لیلی متعجب به مرد نگریست و مرد افزود: -تو هم زیبایی!پس بدان از بدبخت ترین ادمهای روز زمینی و حالا ببین چور زندگی تو در دست مردی چون من است. ریسمانی را که با ان بسته شده بود از سلیم خان گرفت و گفت: -کنار کنیزهای دیگری که برای فروش اورده ام می برمش.ساعتی بعد حرج بزرگ انها شروع میشود دیدنش برای تو هم خالی از لطف نیست چند کینز زیبارو دارم که می توانی از بین انها یکی را انتخاب کنی.یکی که چون این گربه ی وحشی چنگت نیندازد. سلیم خان لبخند تحقیر امیزی زد و گفت: -یادت باشد این یکی رابه کم ترین بها به حراج بگذاری.مرد باز خندید و سرش راتکان داد.لیلی را کشید و به کنار دختران زنجیر شده در وسط میدان برد.لیلی که به سختی می توانست روی پاهایش بایستد روی زمین نشست و بر ان سرنوشت شوم لعنت فرستاد.زمان حراج اطرافشان پر شد از مردهای دله و هیز که با نگاههای خریدار انها را ورانداز می کردند و لیلی همان طور سر در گزیبان پشت انبوهی از دختران بر جای ماند.صحنه هایی که جلوی رویش می دید انقدر شرم اور بود که برای اولین بار از زن به دنیا امددن متنفر شد.چند دختر وقتی حسابی دید زده شدند بفروش رسیدند و لیلی که حالا به دلیل فشار جمعیت و بوی تند عرق در ان هوای گرم حالش دگرگون شده بود سعی کرد خوودش را عقب تر بکشد و به پشت درخت پناه برد.ولی همان موقع سلیم خان ازراه رسید و او را از پشت دیگردختران که تا سرحد مرگ ترسیده بودند بیرون کشید و روبه دلال فریاد زد: -هی حواست به این چموش باشد. مرد سیه چرده او را از میان دیگر دخترها به جلو کشید تا بهتر در منظر دید قرار گیرد.چشم حریص خریدارها که به لیلی افتاد تقلایشان بیشتر شد.وقتی چانه زدن بر سر او شروع شد سلیم خان ساکت به دنبال فرد مورد نظرش گشت و بالاخره پیدایش کرد.مرد سیاه و بسیار درشت و کریهی که حتی مردها هم سعی داشتند از او فاصله بگیرند پیشنهاد ده سکه داد و سلیم خان بلافاصله قبول کرد و دلال کنارش امد و اهسته گفت: ۸۰ -عاقل باش مرد!تنها با ده سکه او ررا می فروشی؟ما می توانیم پول بیشتری بدست اوریم. -نه چون تنها است که می تواند این غنچه ی باز نشده را به سرعت پرپر کند. درون لیلی غلیانی برپا شد و به سختی جلوی خودش ا گرفت تا بالا نیاورد.دلال زیر لب گفت: -تو دیگر چه دژخیمی هستی؟ دستش را بالا برد که معامله را تمام شده اعلام کند که صدایی رسا فریاد زد: -من صد سکه می دهم سلیم خان و دلال بر جای ماندند و لیلی که با بیهوشی فاصله ی چندانی نداشت به زحمت سرش را بالا برد تا صاحب ان صدای اشنا را بشناشد.مردجوان نگران وبی قرار به او می نگریست.زیر لب به سختی گگفت: -محمدپاشا بالاخره امدی! دلال بلاتکلیف به سلیم خان نگریست ولی او کماکان بر حرف خود راسخ بود.بنابراین دلال گفت: -این کنیز قبلا فروخته شده است. -دویست سکه حالا خریدارها هم با تعجب به محمدپاشا می نگریستند. -اصرار نکن جوان،کنیزهای زیباروی دیگری هم داریم که می توانند باب میلت باشند. دست محمدپاشا روی تفنگش رفت و با خشم گفت: -پانصد سکه -چه می گویی مرد تو با این پول می توانی تمام کنیزها را بخری! -فقط ان زن! سلیم خان از حرفش پایین نیامد. -نه! دلال رو به مرد سیاه گفت: -بیا و زودترکنیزت را ببر. مرد کریه با لبخندی کثیف بر لب نیم نگاهی به محمدپاشا انداخت و جلو رفت و ده سکه کف دست دلال گذاشت.ولی قبل از انکه دستش به لیلی برسد،صدای گلوله ای شنیده شد و در پی ان نعش مرد سیاه روی زمین افتاد.صدای جیغ دخترها و مردهای اشفته که پابه فرار می گذاشتند بازار را به هم ریخت،محمدپاشا از فرصت استفاده کرد و در حالیکه دوباره تفنگش را روی دوشش می انداخت به طرف لیلی دوید.ولی سلیم خان جلویش را گرفت. -جوانک ارزوی تصاحبش را به گور خواهی برد. -هنوز تفنگ من برای شلیک دیگری اماده است. -خودت را خسته نکن!قبل از کشتن من سربازهای عثمانی از پای درت می اورند. لیلی که متوجه سربازان ترک شده بود به سختی گفت: -محمدپاشا فرار کن. محمدپاشا به سمت سربازان نگریست و سلیم خان رابه کناری زد و به طرف لیل دوید.مادامی که دستان او را باز می کرد سلیم خان فریاد میزد: ۸۱ -به این سو بیایید قاتل اینجاست! سربازها متوجه انها شدند و سعی کردند از میان جمعیت راهی به ان سو باز کنند.محمدپاشا لیلی را بلند کرد: -برویم -نمی توانم!پاهایم برای حرکت یاریم نمی کنند. -سعی کن بانو سربازها دارند می رسند. -تو به تنهایی برو. -چه می گویی؟ -ما نمی توانیم باهم فرار کنیم.اطرافمان پر از سرباز است. -پس در کنارت می مانم تا هر بلایی قرار است بر سرت بیاید بر من هم نازل شود. لیلی به التماس افتاد -مرده ی تو را نمی خواهم.اگر فرار کنی شاید بتوانی مجالی برای نجات دوباره ام پیدا کنی. حالا سربازها با چند تن از مردها که سعی داشتند جلوی انها را بگیرند درگیر شده بودند و سلیم خان مرتب فریاد میزد.چند مرد ترک امدند و گفتند: -فرار کن مرد!اگر بدست انها بیفتی دارت می زنند. محمدپاشا بلاتکلیف به لیلی نگریست.لیلی سرش را تکان داد و زیر لب گفت: -برو سردار،منتظرت خواهم ماند. اشک در چشمان محمدپاشا حلقه زد: -لیلی بخدا سوگند تا بحال هیچ موجودی چون تو برایم عزیز نبوده است. -می دانم مردها او را به سختی حرکت دادند محمدپاشا به طرف او برگشت و فریاد زد: -منتظرم بمان برای نجاتت خواهم امد. لیل اهی عمیق کشید و به نجوا گفت: -منتظرت می مانم البته اگر مجالی برای انتظار بماند. مردها محمدپاشا را داخل جمعیت کشاندند و مادامی که ازهم دور شدند با چشمانی پر از اشک و حسرت به هم می نگریستند.لیلی اندیشید:این حقمان نبود.انهم حالا که باز به سختی همدیگر را یافته بودیم.وقتی سربازان بالاخره از سد مردم گذشتند،دیگر اثری از محمدپاشا نبود و فقط دخترک بود که یکه و تنها وسط میدان ایستاده بود و چشم به نقطه ای معلوم داشت.او را به حال خود رها کردند و دستور دادند تمام خروجیهای میدان را ببندند تا شاید بتوانند محمدپاشا را پیدا کنند.جسد مرد سیاه هنوز کف میدان بود و دلال که با عصبانیت دشنام می داد لیلی را کشان کشان کنار کنیزهای دیگر که از تر می لرزیدند برد.شلیم خان هم چون اسپندی بر اتش به طرف لیلی امد و گفت: -این بی عرضه ها نتوانستند از پس ان جوانک بی ابرو برایند.چه شد تو را رها کرد و رفت؟ نفرتی عمیق سراپای لیلی را در بر گرفت و رو به او گفت: -تا حال هیچگاه ارزوی مرگ کسی را نداشته ام ولی حالا چنین ارزویی دارم،چون با مرگ تو عالمی از شرارتت خلاصی می یابد. ۸۲ -دهانت را ببند به طرف لیلی رفت تا او را زیر مشت ولگد بگیرد ولی دلال جلویش را گرفت و فریاد زد: -بس کن سلیم خان!این چه نفرتی است که اتشش حتی با پانصد سکه هم خاموش نشد،اگر او را به ان مرد جوان فروخته بودی تا این حد به دردسر نمی افتادیم. -به تو مربوط نیست.او را ببند و به من بازگردان. -که چه شود؟ -از فروختنش صرف نظر کرده ام.همین امشب او را می برم و سر به نیستش می کنم. -تو دیوانه ای!! -کاری را که گفتم بکن. صدایی ان دو رابه خود اورد: -مرد،صاحب این کنیز تو هستی؟ دلال به طرف زن برگشت و با دیدن عایشه بر جای ماند.زن مسن و فربه با ان جلال و جبروت اشرافی،همراه چند خواجه سیاه از درشکه ی جواهرنشانش پیاده شده بود و به طرف انها می امد.دلال که خیلی زود دلاک حمام حرم سرای سلطان را شناخته بود تعظیم بلندی کرد وگفت: -سلام بر شما بانو زن جلو امد و دست زیر چانه ی لیلی برد و سرش را به طرف خود چرخاند و با چشمان سخت و نفوذ ناپذیرش به اوخیره ماند.مدتی او را ورانداز کرد و باز پرسید: -نگفتی،ایا این کنیز برای توست؟ -بله بانو. زن با دست به یکی ازسیاه ها اشاره کرد و مرد جلو امد و کیسه ای زربفت در دستان دلال گذاشت دلال که سر از پا نمی شناخت نگاهی به سکه های طلا انداخت و مرتب تعظیم کرد: -باعث افتخارمن است که بانو اینباراز من کنیز می خرند. سلیم خان بی خبر از همه جا فریاد بر اورد: -اهای این کنیز من است.حق ندارید به او دست بزنید. زن با خشم به او نگریست و گفت: -چه گفتی؟! -گفتم این کنیز مال من است و فروشی نیست -مثل اینکه مرا نمی شناسی؟ -هر که می خواهی باش ولی نمی توانی کنیز مرا ببری. زن با طعنه گفت: -خوب!پس مرا نمی شناسی. ۸۳ دلال سعی کرد سلیم خان را ساکت کند ولی کار از کار گذشته بود چون زن به یکی از سیاه ها اشاره کرد و قبل از هر گونه حرکتی از جانب او بدون حرف یا توضیح گلوله ای در مغز سلیم خان خالی کرد و مرد در عین ناباوری با چشمانی از حدقه درامده نقش بر زمین شد.زن خندید و گفت: -بیچاره اخر هم مرا نشناخت. دلال هم خنده ای مصنوعی سر داد حالا می دانست تمام انچه از فروش دخترک به دست اورده بود تنها به خودش تعلق داشت. هنگامی که لیلی رامی بردند او با چشمانی بی ترحم به جنازه ی سلیم خان خیره مانده بود،وقتی از کنارش میگذشت زیر لب گفت: -تو که تا چندی قبل فکر قتل مرا در سر داشتی حتی لحظه ای به این فکر نیفتاده بودی که شاید مرگ در چند قدمی خودت کمین کرده باشد!! وقتی او راداخل درشکه می نشاندند لیلی دید جسدش راکنار جسد مرد سیاه انداختند و سربازان نیز بعد از تلاش بیهوده ای برای یافتن محمدپاشا میدان را خالی میکردند.زن فربه روبروی او نشست و فرمان داد تا به سمت دروازه ی باب همایون بتاخت روند.مدتی بعد زن همان طور خیره به لیلی پرسید: -می توانی به زبان ما حرف بزنی؟ لیلی سرش را به علامت تایید تکان داد.زن بازپرسید: -اهل عثمانی هستی؟ لیلی در حالکیه از پنجره درشکه به بیرون نگاه می کرد بی حواس سرش را به علامت نفی تکان داد.زن عصبانی گفت: -مگر دلالی که درست جواب نمی دهی؟ -مرا به کجا می برید؟ -جایی که حتی در خواب هم ندیده ای نیشخندی زد و بالاخره به لیلی نگریست.لیلی پرسید: -به کجا؟! -سرای سلطان عثمانی لیلی حرفش را پیش خود تکرار کرد و متعجب پرسید: -برای چه مرا به انجا می برید؟ زن باز پوزخندی زد و با نگاه خریدارانه ی سراپای لیلی را ورانداز کرد.لیلی زیر لب پرسید: -شما که هستید؟ -من زمانی دلاک حمام حرمسرا بوده ام ولی حالا برای خرید کنیزان هر چند وقت یکبار سری به گوشه و کنار قسطنطنیه می زنم.امروز شانس اوردی تو را ازمرگ نجات دادم.باید همیشه شکرگزار من باشی که تو را برای کنیزی حرمسرا سلطان می برم. -من کنیز هیچ کسی نخواهم شد. ۸۴ -برای من کرکری نخوان.مثل تو را زیاد دیده ام.دخترهای نازپرورده ای که دزدیده شده اند.ولی خیلی زود دماغتان به خاک مالیده می شود و در می یابید دزدیده و به سرای عثمانی اورده شده اند.بخت برگشته هایی که دیگر هیچگاه به کشورشان بازنگشته اند و حالا هم به کنیز حرمسرای عثمانی بودن عادت کرده اند.پس تو هم عادت می کنی لیلی با نگاهی نفوذناپذیر به زن خیره ماند و سعی کرد بغضش را فروخورد.زن برای اینکه حرف را عوض کند زیر لب گفت: -بزودی به دروازه ی باب همایون می رسیم. لیلی نیز به بیرون نگریست و از انجا به خوبی چشم انداز زیبای دریای مرمره و تنگه ی بسفر همراه با قایقهای رنگارنگی که روی سطح ابی اب شناور بودند و در کنار انها،جنگلهای سرسبز و انبوه و کاخهای عظیم و خانه های اعیان نشین یک طبقه با بامهای سفالین که از میان جنگلها سربراورده بودند و به دریا ختم می شدند،نمایان بود.بالاخره از دروازهی باب همایون گذشتند و لیلی با دنیای سربسته ای روبرو شد که افسانه هایی بسیار از ان شنیده بود.انجا همانند هرکوچکی می مانست که با دیوارهای بلند و نفوذناپذیر از چشم بیگانگان محفوظ مانده بود.لیلی میدانست قلب قسطنطیه در پشت دروازه ی باب همایون که همان حرمسرای سلطان نام داشت می تپید.ولی هیچگاه حتی به فکرش هم نرسیده بود روزی خودش هم جزو زندانیان دائمی ان قفس طلایی باشد.مادامی که از درشکه پیاده می شدند دریای زیبای مرمره هنوز در مقابل دیدگانش خودنمایی می کرد.زن او را به جلو هدایت کرد و لیلی خواجه سرایان بسیار قوی هیکل را دید که با صورتهایی پر چین و چروک داشتند و در اطرافش به وفور مشاهده می شدند.زیر لب زمزمه کرد: -این دنیای افسانه ای بی روح باید هم،چنین زندانبان های ترسناکی داشته باشد.حالا با این همه غولهای بی شاخ و دم چگونه می شود فرار کرد؟! زن با فشار دیگری به پهلوی لیلی او را به جلو راند.هنوز زنجیرها به پاهایش بود و نمی توانست به راحتی راه رود.اط بزرگ و اصلی گذشتند و وارد حیاط بعدی شدند جاییکه دیگر از انبوه خواجه سراهای سیاه پوست و غلام ۰۰حیاط بچه ها و کارمندان و مستخدمین خبری نبود و مکانی رویایی با انبوه درختان و باغ بسیار بزرگی جلویشان نمایان شده بود.لیلی مدتی مکث کرد تا بهتر اطرافش را ببیند در ان باغ پر گل،کاخی زیبا با دیوارهای مرمرین و پنجره هایی که با پرده های زربفت پوشیده شده بود بیشتر از همه خودنمایی میکرد.غیر از ان چند کاخ کوچکتر نیز وجود داشت که در گوشه و کنار به چشم می خوردند و هر کدام دارای ایوانهای پر گل و باغچه و الاچیق مخصوص به خود بودند که از دامنه ی تپه ها تا کرانه ی دریا امتداد می یافتند.بالاخره از راههای فرعی محصور در گلهای زیبا،به سوی کاخ کوچکی رفتند انجا چند غلام بچه جلو دویدند و تا به زن فربه رسیدند تعظیم کردند.زن گفت: -به سلطان والده اطلاع دهید با کنیزی گران قیمت امده ام. مدتیی بعد اجازه ی ورود یاقتند و عایشه باز لیلی را مجبور به حرکت کرد و گفت: -حواست باشد کله خرابی نکنی.حالا با مادر سلطان روبرو خواهی شد،اگر بخواهی اینطور رفتار کنی از همین حالا باید فاتحه ات را خواند.تما سعی ات را به کار ببر تا توجه اش را جلب کنی.این زمان سرنوشت سازی براای توست،می توانی تا اوج بروی.تا حد یک شاگرد اشپز سقوط کنی و تمام عمر همنشین خواجه سراها باشی. لیلی با هراس زمزمه کرد: ۸۵ -خدایا!اخر این چه بلایی بود که سر من امد؟این چه سرنوشتی است که برای من رقم زده ای؟ایا واقعا من همان لیلی،دختر علی مردان خان هستم؟یا کنیزی بینوا در سرزمین بیگانه ها. -غر نزن بچه.بیا ببینم. پیراهن او را کشید وداخل شدند.وقتی از دالان کوچک گذشتند،دو کنیزک در سالن را باز کردند و نفس در سینه ی لیلی حبس شد.اتاقی ان چنان مجلل جلوی رویش قرار گرفت که در خواب هم ندیده بود.اتاق با گچ بریهای رنگی به باغی پر از گلهای گچی می مانست که چون پیچکهایی،هنرمندانه روی دیوارها،سقف،ستونها و ایینه کاریها نقش بسته بودند.چند قالی اربیشمی سرخ رنگ نیز روی سنگ فرش مرمرین کف راپوشانده بود و ان سوی تالار دهها کنیز زیبا با لباسهای فاخر اطراف زنی با ابهت که به کوسنهای زربفت تکیه داده بود چون پروانه می گشتند.زن با دیدن عایشه با دست اشاره کرد تا جلوتر بروند.عایشه زیر لب گفت: -تعظیم کن خیره سر. لیلی با ترس تعظیم مسخره ای کرد بعد جلوتررفتند و لیلی با وضوح بیشتری زن را محک زد.او غرق درجواهرات درخشان و خیره کننده بر روی پیشانی دستها و حتی مچ پاهایش به او می نگریست.زنی بود چهارشانه و بلند قد که شاید هنوز برای مادرشاه بودن کمی جوان می نمود.عایشه جلو رفت و دست پیش امده ی پوشیده از انگشترهای درشت زن را بوسید. -بانوی من،به فرموده ی شما کنیزی خاص را برای حرم سرای سلطان برگزیدم و اوردم،شاید که مقبول افتد. زن نگاهی به لیلی انداخت و بالاخره گفت: -چرا او را اینطور کثیف و ژولیده به جانب ما اورده ای؟ عایشه دست پاچه گفت: -بانویم به سلامت باشد،می خواستم اگر باب طبع شما نیست همین حالا او را روانه ی اشپزخانه کم. -بیاورش جلو. نفس در سینه ی لیلی حبس شده بود زن باز پرسید: -اهل کجاست؟ -فقط می دانم اهل عثمانی نیست. -سرش را بالا بگیر. عایشه دست زیر چانه ی لیلی زد و صورتش را جلوی او را راست نگه داشت.زن مدتی چند به او خیره ماند و بالاخره گفت: -ببرید و حمامش کنید و لباس مناسب به او بپوشانید می تواند بماند. عایشه چند بار تعظیم کرد ولی لیلی همان طوربر جای مانده بود.ملکه ی مادربا خشم گفت: -این گستاخ کمرش شکسته که تعظیم نمی کند؟ -نه بانو!زبان نفهم است و نمی داند در برار مقامی چون شما چگونه رفتار کند. -خیلی خوب او را ببر.ازاین به بعد هم دختران تربیت ده برایمان بیاور.فهمیدی؟ -بله بانو. باز تعظیم کرد و زن با بی حوصلگی دستهایش را تکان داد و گفت: ۸۶ -خوب دیگر برو،اهای تحفه بیایید و این دخترک را از جلوی چشمانم دورکنید. دو کنیز امدند و بدون هیچ حرفی تعظیمی بلند بالا کردند و لیلی را از سالن بیرون بردند و از راه سرپوشیده ای او را به کاخ دیگری بردند و لیلی برای اولین بار در عمرش صدها زن و دختر زیبارو را در یک جا دید.بعضی از انها برای کنجکاوی تکانی به خود می دادند و از بالش های نرم خود را بیرون می کشیدند و با عشوه جلو می امدند و لیلی را وراندار می کردند.جرینگ جرنگ النگوهای طلا و بوی عطرهای خوشبو که از بدن های نیمه عریان اها به فضا پخش میشد،عقل از کله ی هر ادم معمولی تازه واردی می زدایید.چند نفری خرامان کنارش به راه افتادند: -انگار اهل عثمانی نیست. -چقدر هم کثیف است. -چه اخمی هم کرده -در ست میشود،حتما از دخترهای به سرقت رفته است. یکی از دو کنیزی که لیلی را می بردند گفت: -بروید پی کارتان،بازیچه گیر اورده اید؟ لیلی با بغض سرش را پایین انداخت. ان دو او را به حمام کوچکی بردند و بعد از شستشو با اب و گلاب،به بدنش عطر زدند و لباس سبزی که با سنگهای کوچک یشم درلبه ی استینها و یقه تزیین شده بود،بر او پوشاندند و موهای بلند شرابی رنگش را با بند نازک جواهرنشان مهار کردند.وقتی کارشان تمام شد بدون هیچ حرفی او را به طرف اتاق کوچکی بردند.یکی از دخترهای حرمسرا که به در اتاق تکیه داده بود خندید و گفت: -این زن صیاد بازهم شکار خوبی به تور زده!تو تکه ای ناب در حرمسرای عثمانی خواهی بود.حتی شاید بتوانی گوی سبقت را از دلداده های چرکسی بگیری و سوگلی شوی!! یکی از کنیزها او را کنار زد و گفت: -باز تو بلبل زبانیت گل کرد؟برو کنار! وقتی او را به اتاق می بردند لیلی نیم نگاهی به دخترک انداخت دختری بود کوتاه،سفید و تپل با چشمانی قهوه ای و ابروهای پیوسته کمانی که بالای چشمان درشت و پر ازشیطنتش هلالی زیبا ساخته بودند.کنیزها که رفتند دختر وارد اتاق شد و در را پشت سر خود بست.امد کنار لیلی که گوشه ی اتاق چمباته زده بود و بی صدا اشک می ریخت،نشست و گفت: -می توانی به زبان ما حرف بزنی؟ لیلی سرس را تکان داد.دختر باز پرسید: -چرا گریه می کی؟هیچوقت دختری را ندیده بودم که پا به ای جا بگذارد و اینطور غمگین و عزادار باشد. -چرا گریه می کنی؟هیچوقت دختری را ندیده بودم که پا به این جا گذارد و اینطور عزادار و غمگین باشد. لیلی سرش را به دبوار تکیه داد و در حالیکه نگاه غمگینش را ازپس یرده های زربفت با اسمان ابی گره زده بود زیر لب گفت: -می ترسم هیچگاه نتوانم از این جا خلاصی یابم. چشمهایش را روی هم گذاشت.تصویر محمدپاشا قویتر از همیشه در ذهنش جان گرفت.دخترک گفت: ۸۷ -یقین داشته باش که دیگر یهچگاه پایت را از ایجا بیرون نخواهی گذاشت!فقط در یک صورت می توان از این کاخ بیرون بروی لیلی با شوق به دخترک نگریست و گفت: -در چه صورتی؟ -تنها وقتی که سلطان عوض شود یا به قتل برسد.در این صورت سلطا جدید به حرمسراس سلطا قبلی احتیاجی ندارد،بنابراین همه زنها و دخترهای حرمسرا را به اردنه می فرستد. -اَردنه؟! -بله،قلعه ای بسیار وحشتناک که هیچ راه و روزنی به فضای بیرون دارد.اسیران انقدر انجا می مانند تا بمیرند.تازه این موقعی است که از شاه قبل حامله شده باشند دراین صورت در دم کشته می شوند. -اینها قومی وحشی هستند.انچه می کنند به کابوس شبیه است. -وحشی و در عین حال بسیار پر قدرت.حالا برای چه می خواهی از اینجا بروی؟ شاس اورده ای که لااقل در دربار سلطان هستی و از دست مردان روانی و هوسباز بدوری و بهترین غذاها را می خوری و بهترین لباسها را می پوشی.در ضمن از کار طاقت فرسا هم راحتی.فقط باید سعی کنی جوانی و زیباییت را حفظ کنی و گرنه بعیئ نیست از این جا بیرو بیندازنت و راهی اشپزخانه شوی… -شرم اور است .همیشه از چنین زندگی متنفر بوده ام. -ولی به ان عادت می کنی. -هرگز -تو دختر عجیبی هستی.راستی اسمت چیست؟ -لیلی -عربی؟ -نه ایرانی هستم. -ایران هم کشور بسیار قدرتمندیست. -تو اهل کجایی؟ -اهل مصر،اسمم لطیف است و پدرم تاجر بود. مکثی کرد و افزود: -در کشتی تجاری پدرم و همراه او راهی فرانسه بودیم.دربین راه کشتی ما بدست دزدان افتاد.پدرم را کشتند و مرا همراه دیگر اجناس کشتی به عثمانی اوردند.ایجا بدست عایشه خریداری شدم و به حرمسرا امدم. -متاسفم تو هم سرنوشتی دردناک داشتی. -به ان عادت کرده ام. -این عایشه چه موجود کثیفی است،چگونه می تواند چنین اعمال شرم اوری انجام دهد؟ لطیفه با وحشت دستش را جلوی دهان لیلی گرفت و گفت: -اهسته حرف بزن.اگ کسی حرفهایت را بشنود روزگارت سیاه است. لیلی ساکت شد و لطیفه اهسته گفت: ۸۸ -عایشه زمانی دلاک حمام بود که از بخت خوبش مورد توجه شاه قرار گرفت و سوگلی حرمسرا شد با این حال او نیز به زودی چون سوگلی های دیگر از چشم شاه افتاد ولی او برای نگه داشتن مقام و ثروتش خور را مامور یافتن دختران زیبارو کرد تا هر چند وقت یکبار دختر تازه ای را به دربار هدیه کند.بننابراین هنوز هم مورد توجه شاه و سلطان والده می باشد. -و بعد؟ لطیفه خندید: -انگار دارم برایت داستان هزار و یک شب می گویم. -حرفهایت برایم دور از ذهن است با این حال می خواهم بیشتر بدانم. ** ************************************************** و این گونه بود که لطیفه در مدت کوتاهی او را با بسیاری از ناگفته های حرمسرا اشنا کرد.حالا لیلی به افسونهای خیره کننده ی قصر شاهی عادت کرده بود.دیگر برق جواهرات،غذا های لذیذ و لباهسای گران قیمت و لطبف غافلگیرش نمی کرد.انگار در دنیای واقعی زندگی می کرد چون همه چیز به سحر و جادو شباهت داشت.لطیفه با او گفت صاحب انها سلطان محمد نام دارد کسی که چون اجدادش عطش سیری ناپذیری نسبت به زنان دارد.بنابراین دور از ذهن نبود قلب تپنده ی ان امپیراطوری عظیم در حرمسرا بتپد.محمود بسیار تحت نفوذ سلطن والده است و ملکه ی مادر برای انکه همچنان قدرت خود را در پس پرده های حرمسرا حفظ کند از هیچ کوششی برای پر بارتر کردن خوابگاه سلطان دریغ نداشت.لیلی در انجا برای اولین بار با دختران چرکسی روبرو شد.لطیفه برایش تعریف کرد که این دختران بی نهایت ظریف و زیبارو در مزرعه ی بردگان پرورش داده می شوند و از هما اوایل کودکی رموز دلربایی و اواز خواند و چنگ و نی زدن و رقصیدن را می اموزند تا بتوانند نمونه های کاملا بی همتا برای همبستری سلطانهاای هر دوره باشند.لیلی از نزدیک با انها برخورد کرد و دید چگونه چون عروسکهای شیشه ای بدون هر گونه احساسی به برده بودن خود خو گرفته بودند و هیچ گاه در چشمان زیبای هیچ کدام درخشش و شور زندگی را ندید.بعد از ان به حرف دلالی که دربازار یرده فروشان قسطنطیه دیده بود،رسید.اری انگار براستی در زمان او بدبخت ترین زنها،زیباترین انها بودند.حالا خود او نیز شوق و امید به زندگی را از دست داده بود.به یقین می دانست که در ان قلعه ی تسخیر ناپذیر با فوجی از خواجه سراها و غلامان و دفاع چند لایه ی سربازان ینی چری در اطراف قصر هیچ راه گریزی برایش نمانده بود.تنها به این دلخوش داشت که محمدپاشا توانسته باشد از مهلکه جان سالم به در برده و به ایران برگشته باشد.اری حتی از مرد دلیری چون او نیز برای نجاتش کاری ساخته نبود.او هر روز افسرده تر از پیش بدور از جنجال و هیاهو دعواها و رقص و شادیهای دختران و زنان خوش گذران حرمسرا در گوشه ی اتاق کوچکش می نشست و در سکوت روزگار خوش ایام قدیم را مرور می کرد و شبها نیز کلافه از کابوسهای شبانه با چشمانی خسته و نیمه باز کنار پنجره به ستارگان خیره می ماند و اشک می ریخت.هنوز هم با انکه می دانست دیگر هیچ مجالی برای رسیدن به محمدپاشا وجود نداشت قلبش در عشق به او چون اسبی رم کرده لگد پرانی میکرد.(چه تشبیهی!!!!!!!!!!)به این حقیقت پی برده بود که هیچگاه نمی توانست وجود او را به فراموشی بسپارد. ***** ************************************************** چند ماه از زمانی که لیلی وارد حمسرا شده بود می گذشت.ان روز هم وقتی چون همیشه وارد حمام مرمر میشد،لطیفه کنارش امد تا اخبار جدید را کنار گوشش زمزمه کند. ۸۹ -می دانی یکی از دخترها وقتی فالگوش بوده از کنیز خوابگاه سلطان چه شنیده؟ -به من چه مربوط که چه شنیده.می خواهم سر به تن ان سلطان…. -اهسته دختر،انگار سر به تن خودت زیادی کرده.کنیز می گفت چون تنها یک از سوگلی ها برای سلطان بچه زاییده و انهم دختر است سلطان والده می خواهد کنیزهای بیشتری را به خوابگاه سلطان روانه کنند،شاید فرجی شود انهم نه یک فرج که بیشتر از چهار فرج. لیلی خنده اش گرفت: -چرا بیشت از چها رتا؟ -باید حداقل سه پسر از سلطان به وجود اید تا در صورت مرگ یا کشته شدن سه تا،لااقل یکی باقی بماند. -خداوندا در چه جنگلی گیر افتاده ام! -حال بقیه اش را گوش بده.این سوگلی اخیر که سخت مورد توجه سلطان قرار گرفته است نیز کاری از پیش نبرده و تا به حال اثری از بارداری در او نیست. -این سوگلی جدید کیست؟ -نژاد روسی دارد و بسیار زیباست. -پس سلطان باید علاقه ی خاصی به ائ داشته باشد که تا کنون زن دیگری از حرمسرا طلب نکرده است. -ولی مثل روز برایم روشن است او هم بزودی از چشم سلطان می افتد،به خصوص انکه تا کنون باردار نشده است. لیلی ترجیح داد ساکت بماند،لطیف ادامه داد: -در این چند ماهی که سلطان کسی را غیر از این زن روسی طلب نکرده است همه فکر می کردند به زودی لقب سلطانه خواهد گرفت ولی این گونه نشد.حالا سلطان والده سخت در تلاش است تا دختران تازه ای را وارد خوابگاه سلطان کند. -انهایی که به خوابگاه سلطان راه می یابند و مورد توجه قرار نمی گیرند چه بر سرشان می اید؟ -معلوم است که دیگر هرگز موفق به دیدار سلطان نمی شوند و از ان پس جزو پست ترین کنیزها می شوند،تا وقتی بمیرند و یا بدست سلطان جدید تازه واردی سر به نیست شوند. لیلی با تاسف سر تکان داد: -اینجا از جهنم هم بدتر است. قبل از ورود به حمام دورن یکی از سه اتاق اصلی شدند،انجا لباسهای اشرافی را از تنشان دراوردند و به جای ان پیراهن های سفید کوتاه بر انها پوشاندند.بعد از ان وارد حمام اصلی که در وسط ان حوض بزرگی پوشیده از کاشیهایی با طرح رنگین کمان بود،شدند.درون حوض اب چشمه ای که از زیر گزم میشد جلوه ای خاص داشت و در اطراف حمام نیز نشمین گاه بود که برخی از زنها انجا درون پشتی ها لم داده بودند و کنیزهای سیاه به بدنشان روغنهای خوشبو می زدند و یا بوسیله ی میوه و شربت از انها پدیرایی می کردند.وقتی درهای حمام بسته شد،بزودی موضوع جدیدی که باعث خنده و تفریح اهل حرمسرا شده بود اغاز گشت.چند هفته ای بود که وقتی بعد از بسته شدن درها،بخار اب فضا را پر می کرد لباسهای زنان یکی بعد از دیگری وا می رفت و تکه های ان از هم جدا میشد و بر زمین می افتاد.(به حق چیزهای ندیده!!!!)لیلی که سعی داشت باسش را به هر طریقی روی بدنش نگه دارد باز زیر لب غر زد: ۹۰ -این دیگر چه اوضاعیست!انگار این لباسها را به جای نخ با چسب به هم چسبانده اند.لطیفه که مانند دیگر زنها از ان چه بر سر لباسهای دخترها و زنان می امد با صدای بلند می خندید اهسته گفت: -شنیده ام این کار به دستور سلطان محمود انجام شده است.چون او گاهی اوقات از درز در مخفی به حمام نگاه میکند و از اینکه لباسهای ما را این طور از تنهایمان بر زمین می افتد لذت می برد.لیلی احساس خفقان کرد،با عصبانیت گفت: -من بیرون میروم. -نمی شود در حمام را بسته اند -به جهنم که بسته اند -تو دیگر چه ادمی هستی،این همه دختر و زن اینجاست چرا انها ناراحت نمی شوند -من با انها فرق دارم ای نرا در گوشت فرو کن. لطیفه شانه هایش را بالا انداخت و از او دور شد.لیلی به طرف یکی از درها رفت و ان را به شدت کوفت.زن سیاه دربان در را باز کرد. -چه می خواهی؟ -حالم بد است باید بیرون بروم. -نمی شود،باید در حمام بمانی. -حال تهوع دارم،تو که نمی خواهی روز دیگران را خراب کنم. زن سیاه در را باز کرد و او را بیرون کشید: -خیلی خوب ولی مجبوری با سیاهها حمام کنی. -مهم نیست. -چرا حالت بد است،ویار داری؟از که حامله شده ای؟ با این حرف بار دیگر کنیزهای سیاه که انجا ایستاده بودند با صدای بلند خندیدند. لیلی زیر لب گفت: -مرده شوره همه تان را ببرد که حتی شوخیهایتان هم تهوع اور است. -چیزی گفتی؟ -… حالا چشب لباسش اب شده بود و در چند قدم بعدی،لباس به کلی از تنش جدا شد و به زمین افتاد و باز شلیک خنده ی نهای سیاه به هوا بلند شد. چند روز بعد پیش بینی لطیفه به حقیقت پیوست و سوگلی رروسی دیگر به خوابگاه سلطان خوانده نشد.بنابراین سلطان والده به سرعت دست به کار شد و دستور داد چند تن از دخترهای تازه وارد را برای معرفی شدن درحور سلطان اماد کنند.در کمال ناباوری لیلی دانست که او هم یکی از انختاب شده ها می باشد.لطیفه که حال دگرگون لیلی را می دید بالاخره طاقت نیاورد و پرسید: -از تو در حیرتم!برو شکرگزار باش که چنین بختی به تو رو کرد است.خدا را چه دیده ای شاید توانستی گوی سبقت را از دیگران بگیری و سلطان تو را بپسندد،ان وقت اگر از او پسر بزایی لقب سلطانه می گیری. ۹۱ -… -میدانی؟من هم یکبار با چند دختر دیگر نزد سلطان فرستاده شدم ولی او از میان ما از دختری چرکسی خوشش امد.ان روز سخت ترین روز زندگی من بود چون تمام کاخ ارزوهایم فرو ریخت و حالا دیگر باید خوابگاه سلطان را به خواب ببینم. -لطیفه برو و تنهایم بگذار،حرفهایت حالم را به هم می زند. -تو عقل در کله نداری؟ این را گفت و از اتاقش بیرون رفت و پشت سر او چند کنیز مخصوص خوابگا وارد اتاق شدند ولیلی متعجب به انها نگریست و گفت: -اینجا چه می کنید؟ -ساکت باش باید برای ملاقات با سلطان اماده ات کنیم. به سرعت احاطه اش کردند و سراپایش را با گلاب و نسترن شستند و قدری عرق نعنا را برای خنک کردن روی پوستش مالیدند،چشمانش را سرمه کشیدند و ناحنهایش را رنگ کردند و بعد از ان لباسی بر او پوشاندند که لیلی در خواب هم ندیده بود.لباس،کرم رنگ و از جنس کلفت و براقی بود که از دو طرف نقش پیچکهای چسبیده روی ان با طرافت خاصی قلاب دوزی شده بود و روز پیچکها گلهای ریزی از جنس ابریشم وجود داشت که مرواریدای درشتی میان هر کدام دوخته شده بود.همانطور که لیلی با دهان باز به لباسی که بر تنش کرده بودند می نگریست،انها موهایش را شانه زدند و با روغن خوشبو براقش کردند و چند سکه ی طلا به وسیله ی نخهای نامرئی میان موهای شرابیش اویختند که درخشندگی و زیبایی موهایش را چند برابر کرده بود.کنیزی گفت: -این حلقه را هم ا ز بینیت دراور. لیلی دستش را کنار زد: -به ان کاری نداشته باش. کنیز با غیض به او نگریست با این حال چیزی نگفت.او را از اتاق بیرون بردند و لیلی حسرت و حسادت را در نگاه بسیاری از دختران و زنان حرم به روشن دید.اهی کشید و سرش را پایین انداخت،غمی بزرگ روی دلش سنگینی می کرد اندیشید: اگر محمدپاشا مرا در این حال و روز ببیند چه فکری درباره ام می کند؟ مدتی بعد او با ده دختر دیگر که از نژادهای مختلفی چون چکسی البانیایی و ترک بودند روبرو شد.انها هم لباسهای گران قیمت و ارایشی همچون او داشتند،خادمان انها را از حرمسرا بیرون بردند و همه راهی قصر شاهی شدند.سرای سلطان هم میان همان دیوارهای سر به اسمان کشیده قرار داشت.با این تفاوت که از همه ی قصرها باشکوه تر و روی بلند ترین تپه ی مشرف به دریا ساخته شده بود و جلوی سرا هم درختان بلند ان را محصور کرده بودند.با این حال گنبدهای طلایی و مناره های نوک تیزش حتی از پس درختان کهنسال و با هیبت نیز خود را به رخ هر بیننده ای می کشید.وقتی جلوتر رفتند همه با تحسین به ان بنای زیبایوشیده از سنگهای مرمر و کاشی های رنگی می نگریستند از کنار دریاچه ی مصنوعی جلوی در عمارت هم گذشتند و لیلی با ولع عطر گلهای سرخ را که به وفور کاشته شده بودند در ریه هایش فرو کشید و با لذت به صدای فواره ها گوش فراداد.وقتی انها را اورد کاخ کردند او ازان حالت خلسه مانندی که دچارش شده بود بیرون امد و سعی کرد تپش قلبش را مهار کند.داخل عمارت در فضای ۹۲ بزرگ،تختی طلایی و مجلل پوشیده از جواهرات گران قیمت خودنمایی می کرد.و غیر از ان تمام دیوارها،کف زمین حتی پرده ها و وسایل به رنگ طلا بود.انها را مدتی انجا نگه داشتند و لیلی دید که چطور دختران هیجان زده بر خود می لرزیدند.خود او هم دلشوره ای عجیب داشت و هنگامی که سلطان همراه سلطان والد وارد شدند،مدام بر خود نهیب می زد که بر رفتارش مسلط بماند.سلطان که لباسی بافته از نخهای طلایی ب تن داشت روی تخت سلطنت و سلطان والده در تخت ظریف تر و کوتاهی در کنار او نشست و با لبخندی مخصوص دختران را از نظرر گذراند.لیلی اندیشدید:شاید روزی بیاد می اورد که خود نیز با لقب کنیز،مانند ما روبروی سلطان احمد ایستاده بود و همان تب و تابی را داشته که ما داریم،حالا هم به عنوان بالاترین زن امپراطوری عثمانی می خواست نظاره گر انتخاب دختری دیگر این بار به وسیله ی پسرش باشد. همه در مقابل سلطان تعظیم کردند جز لیلی که نور متفکرانه به سلطان و سلطان والده می نگریست.وقتی نگاهش با نگاه سلطان والده تلاقی کرد به وضوح خشم را در نگاهش خواند اگر چه سلطان متوجه عمل او نشد ولی سلطان والده بسیار ترسیده بود.هراس داشت خیره سری ان دختر تاز وارد باعث دردسرش شود.سلطان دختران را با حرکت دست فراخواند و لیلی با فشار دختری که عقبش ایستاده بود به جلو رانده شد.تا انک به چند قدمی تخت شاهی رسیدند و ان وقت بود که لیلی توانست سلطان را از نزدیک ببیند.او مرد میان سالی بود که بیشتر صورتش از سبیلهای بلند و ریش دو شاخه ای پوشانده شده بود.بینی عقابی بزرگی داشت و چهره اش به خاکستری میزد و قدی بسیار بلند داشت و باریک اندام می نمود.بالاخره تک سرفه ای کرد و در حالی که عمامه ی بلند و جواهر نشانش را روی سر محکم میک رد با نگاهی سنگین دختران زیبارو را ورانداز میکرد.اگر چه این مراسم مضحک را بارها انجام داده بود ولی نشان می داد برایش تفریح جالبی می نمود.وقتی لیلی نگاه او را روی خود احساس کرد نفس در سینه اش حبس شد.سلطان درباره ی او هم چون دیگر دختران سوالاتی از سلطان والد پرسید: -این یکی اهل کجاست؟ -نمی دانم سرورم،زبان ما را به خوبی بلد نیست و خیلی کم حرف میزند.ولی عایشه او را چندی پیش از بازار برده فروشها و از واسطه ای عثمانی خریداری کرده است. سلطان بار دیگر به او نگریست و متعجب ماند که چطود ان دختر بر خلاف دیگران با اعتماد به نفس خیره و سرد نگاهش میکرد.همین طور برایش جالب بود که او مانند دیگران هیچ تلاشی برای جلب توجه او از خود نشان نمی داد و مانند مردی جنگجو که حریف می طلبید بدون انعطاف و سخت نگاه در نگاه او گره زده بود.سلطان والده به شدت احساس ناراحتی و خطر می کرد.به تجربه دریافته بود نمی تواند امثال لیلی را مانند دیگر دختران چون موم در دستانش نرم کند و چه بسا اگر به خوابگاه سلطان راه می یافت می توانست موقعیت او را نیز به خطر بیندازد.نیم نگاهی به سلطان انداخت و دید چطور این دختر رام نشده توجه او را به خود جلب کرده است.بنابراین سکوت را جایز نشمرد و گفت: -سرورم عذر تقصیر می خواهم چون نباید این دختر تعلیم ندیده و بی نام و نشان را به حضور شما می اوردم.حالا هم اگر گستاخیش خاطر شما را مکدر ساخته دستور میدهم او را ببرند. سلطان اگر چه ناراضی می نمود ولی چون مادرش او را در کاری انجام شده قرار داد مجبور شد سری تکلن دهد و سلطان والده بلافاصله امر کرد تا او را بیرون ببرند.هنگامی که او را از قصر خارج می کردند لیلی متوجه شد سلطان ۹۳ والده توجه سلطان را به دختر البانیایی جذب کرده بود.باز لیلی را به حرمسرا برگرداندند و زنان و دختران حرمسرا با لبخندی تمسخرامیز بدرقه اش کردند. -بیچاره مقبول نیفتاده. -حالا انقدر تنها می مانی که موهایت رنگ دندانهایت سفید می شود. -نگران نبا نمی گذاریم خیلی احساس تنهایی کنی. لیلی در سکوت به اتاقش پناه برد.در انجا لباس گران قیمت را از تن بیرون اورد وو لباس معمولی پوشید،وقتی باز کار پنجره نشست لطیفه هیجان زده وارد شد: -چه شده؟!شنیده ام مقبول سلطان واقع نشده ای. -هم مقبول سلطان نیفتادم و هم سلطان والده کینه ای سخت از من بدل گرفت. رنگ از رخ لطیفه پرید: -خدا به فریادت برسد هیچ می دانی ممکن است دستور دهد مخفیانه تو را بکشتد. لیلی زهر خندی زد: -من به کینه ورزی زنان عدات دارم چه بتر که مرا بکشد لااقل از این زندگی خفت بار رهایم می سازند. -سلطان والده حالا کجاست؟ -سرای سلطان. -وقتی می امدم دیدم عایشه در اتاق مخصوص سلطان والده انتظارش را می کید،بنابراین انجا قرار ملاقات دارند. دامنش را بالا گرفت و به طرف در دوید.لیلی متعجب پرسید: -با این عجله کجا میروی؟ -زود بر می گردم. مدتی بعد بازگشت و کنار لیلی نشست و اهسته گفت: -حدس هم نمی زنی چه کردم؟بفهمی دو تا شاخ روی سرت در می اوری. -لطیفه تو درست نمی شوی.حالا چه کرده ای که اینقدر هیجان زده ای؟ -فالگوش بودم.اگر بدانی چه چیرهایی شنیدم. -کجا فالگوش بودی؟ -کنار پنجره ی اتاق سلطان والده لیلی متجب به او نگریست: -انجا چه می کردی؟ -باید می فهمیدم چه اتفاقاتی افتاده است. -چه شد؟!حتما حکم قتل مرا صادر کردند. -کمی صبر داشته باشتا از اول همه را برایت تعریف کنم.همان طور که حدس زده بودم سلطان والده بعد از خارج شدن از سراس سلطان به اتاق مخصوصش رفت و با دیدن عایش هبا عصبایت فریاد زد: -برای چه این دختر دردسر ساز را به حرمسرا اورده ای؟ -چرا بانو عصبانی هستند،از کدام دختر حرف میزنید؟ ۹۴ -از همان دختری حرف میزنم که در خیره سری لنگه دارد،هامی که موهای شرابی دارد و تازه او را اورده ای. -بله یادم امد مگر از او چه خطایی سر زده؟ -امروز چون شیری زخمی و بدون هیچ احساس شرمی با وقاحت و خصومت تمام چشم در چشم سلطان دوخت.حتی وقتی وارد شدیم به خودش زحمت نداد که ادای احترام کند،فکر کردیم سلطان با دیدن این حرکت ها از جانب او حکم قتلش را صادر می کند ولی بدبختانه از او خوشش امد.اگر کمی غفلت کرده بودم بعید نبود به خوابگاه راه یابد. -بانو این که بد نیست چه بهتر ازاینکه او بتواند سلطان را صاحب پسری کند -سلطان باید صاحب پسری ود ولی نه از جانب این دختر.نمی فهمی اگر چنین دختری در موضع قدرت قرار بگیرد چطور می تواند برای همه ی ما دردسر ساز شود.از معشوقه ی سلطان سلیمان نشنیدی که زنی چون این کنیزک چطور توانست سلطان مقتدری چون او را در دستانش بگیرد.تا حدی که موقعیت تمام زنان حرمسرا را به خطر انداخت و تا اخر عمر نیز چون سلطان بر تمام عثمانی حکومت کرد. -همان دختر مو قرمز که روکسلانه ام داشت را می گویید؟ -اری.همان و من از اینده مان می ترسم.چه بسا تاریخ می خواهد باز تکرار شود. -هراس به خودراه ندهید حالا که چیزی نشده اسست. -بله به موقع او را از جلوی چشم سلطان تاراندم.حالا هم درنگ را جایز شمار،او را ببرو سربه نیت کن. -بانوی من!سربه یست کردن او کار اسانی است،ولی چه بسا با این کار موقعیتتان به خطر افتد.چون سلطان متوجه او شده است و اگر او را بطلبد و بفهمد که مرده شاید تیر خشمش متوجه شما شود. سلطان والده ساکت به فکر فرو رفت و عایشه افزود: -مدتی صبر می کنیم.اگر کنیزان توانستند توجه سلطان را به خود جلب کنند و او این دختر را از یاد برد ان وقت نامش را از صفحه ی روزگار محو میک نم.با این حال اگر بانویم هنوز بر سر حرف خود باشند همین امشب دستور می دهم در خوای خفه اش کنند. -نه!فعلا زنده بماند بهتراست ولی نباید با دیگر دختران و زنان حرمسرا ارتباط داشته باشد.او را به جایی برید که کمتر دیده شود و حسابی مراقبش باشید. -هر چه سرورم امر کنند همان خواهد شد. لطیفه بعد از گفتن انچه شنیده بود مکثی کرد و گفت: -وقتی اعیش هبیرون می امد من هم به اینجا امدم.در ان مدتی ک انجا ایستاده بودم نمی دانی بر من چه گذشت!فکر می کردم براستی تو را می کشد.خدا با تو بود که از رمگ رهایی یافتی. لیلی که به فکر فرو رفته بود زیر لب گفت: -خداوندا چرا ای طور مرا از مرگ می تارانی؟ لطیفه باز او را به خود اورد: -دعا کن دختر البانیایی نظر سلطان را جلب نکند.ان وقت است که سلطان به سراغ تو می فرستد و دیگر هیچ کاری از سلطان والده بر نخواهد امد.لیلی اگر کمی شانس بیاوری سلطانه ی عثمانی می شوی.باورت میشود؟ ۹۵ لیلی اهی کشید و رویش را از لطیفه که همچنان رویاپرردازی می کرد برگرداند و لب فرو بست.ساعتی بعد چند کنیز امدند و وسایل لیلی را جمع کردند و او را همراه خود بردند.وقتی از حرمسرا خارج میشد،زنان در سکوت و تعجب به او می نگریستند.لیلی به لطیفه که گوشه ای ایستاده بود و به او می نگریست لبخند زد و گفت: -خداحافظ. -خدا به همراهت.به امید دیدار. لیلی را به طرف مکای پرت در قصر بردند.جایی که هر ده کنیز در مکانی بسیار کوچک زندگی می کردند.انجا دیگر از باغ و بستان خبری نبود و صدها خواجه سرا و غلام بچه در اطراف پرسه می زدند و سر و صدا و بوهای نامطبوع مختلف که از ان مکان کثیف در هوا پخش میشد برای او شکنجه اور بود.با این حال باز وضعیتی بهتر از کنیزان دیگر داشت.چون اتاق محقری برایش برگزیده بودند که می توانست دورتر از جنجال و کارهای روزانه و نگاه هیز سیاهان و خواجه ها در ان به سر برد.علاوه بران در ان چند روزی که از حمرسرا خارج شده بود انگار ارامش باز داشت به او بر می گشت و دیگر از ان اداب و رسوم وحشتناک و غیر قابل تحمل زنانه خبری نبود و کارگرها و اشپزها و کارکنان نیز که حالا لیلی را بهتر شناخته بودند با مهربانی با او برخورد می کردند.اوقاتی میشد که او در ایوان کوچک جلوی کلبه می ایستاد و به تلاش بی وقفه ی کنیزان و غلامان که در اشپزخانه مقابل کار می کردند می نگریست.ان اشپزخانه یکی از اشپزخانه های اصلی بود که صد و پنجاه اشپز عرق ریزان از صبح زود تا نیمه های شب بی وقفه در ان کار می کردند.به خصوص در روزهای جمعه که سلطان طبق رسوم با میهمانان غذا صرف می کرد باید بیش از پنجاه نوع غذا بوسیله ی دویست پیشخدمت که همیشه لباسهای قرمز ابریشمی و کلاههای ملیله دوزی داشتند سرو میشد.با انکه دیدن تلاش انها از سرگرمیهای اصلی لیلی شده بود ولی هنگامی که جاسوسان به گوش سلطان والده رساندند او با اشپزها و کنیزان ارتباط برقرار کرده بود دیگر منع شد از اتاقش بیرون بیاید.بنابراین لیلی ناچار شد در خانه زندانی شود و تمام مدت روز از پشت پنجره،شاهد زدگیی که مقابل چشمانش در جریان بود باشد.تا اینکه شبی میهمان ناخوانده ای به سراغش امد.زن وقتی روبندش را کنار زد لبخندی بر لبان لیلی نشست. -لطیه تو ایجا چکار می کنی؟ لطبه امد و در اغوشش گرفت. -نمی دانی امدن به اینجا چقدر سخت بود. -برای چه چنین کاری کردی؟ -باید می دیدمت.راستش اتفاقات مهمی در حال وقوع است که می خواستم از انها باخبر شوی. -بیا بنشین و بعد بگو باز چه شده؟ -نه مجالی برای نشستن نیست.باید تا متوجه غیبت من نشده اند برگردم.کمی لای در را باز کرد و در حالی که بیرون را زیر نظر داشت و اهسته افزود: -ان کنیز البانیایی را که به جای تو وارد خوابگاه سلطان شد را به یاد داری؟ -بله -دو روز بعد پس فرستاده شد.سلطان والده هم ناچار شد چند دختر چرکسی را روانه کند ولی انها هم مقبول نیفتادند. لبخندی زد و ادامه داد: ۹۶ -همه حدس میزنند فکر سلطان متوجه دختری خاص شده است و شایعه شده که ان دختر کسی جز تو نمی باشد. -خدا به خیر بگذراند. -بخت به تو رو کرده است.همین امشب یا فردا شب است که سلطان با وجود مخالفت مادرش تو را فراخواند و ان وقت دیگر کاری از دست سلطان والده ساخته نیست.حالا فهمیدی برای چه خطرها را به جان خریدم تا به دیدن تو بیایم؟ لیلی در سکوت سرش را پایی انداخت.غم سنگینی بر جانش چنگ انداخته بود و با این خبرها به شدت مضطرب نشان می داد. -لیلی تو را چه میشود؟به راستی خوشحال نیستی؟داری به مقامی می رسی که به افسانه ها می ماند.انطور که تو را شناخته ام توانش را داری که سلطان بی جربزه ای چون سلطان محمود را در دستانت مثل موم نرم کنی.تو بر خلاف دختران دست و پا چلفتی حرمسرا،زیبایی و جسارت را با هم داری.بیخود نیست سلطان والده اینطور از تو می ترسد.او به خوبی می داند سلطان از زنان بازیچه خسته شده است و دختری مثل تو می خواهد تا او را از این سکون و کسالت رهایی بخشد. -لطیفه بهتر است بروی.ممنون که بخاطر من خودت را به خطر انداخته ای. لطیفه روبندش را انداخت. -اری راست می گویی باید زودتر برکردم ولی در حرمسرا منتظرت خواهم بود.می دانم که بزودی باز می کردی. گونه ی لیلی را بوسید و لیلی او را در اغوش گرفت و به سختی لبخندی زد و زیر لب گفت: -خدا به همراهت!راموش نکن که تو بهترین دوست من هستی. -تو هم همینطور. -بدرود. -به امید دیدار. وقتی دخترک در سیاهی شب گم شد اشک از چشمان لیلی جوشیدن گرفت و رو به اسمان با بغض گفت: -خداوندا پس کی این کابوس تمام میشود؟براستی دیگر تحمل ندارم. در ررا بست و با صورتی خیس از اشک سر به بالش گذاشت و به خواب رفت.رویایی عجیب او را در بر کشید.محمدپاشا را دید که روبرویش ایستاده.انچنان واضح و نزدیک که حتی گرمی تنش را احساس می کرد،به اطراف نگریست در جایی بودند بسیار مرتفع میان کوههای سر به فلک کشیده و باد میان انها می پیچید و اندو چشم در چشم هم ایستاده بودند.لیلی به ارامی نامش را بر زبان اورد ولی محمدپاشا هیچ حرکتی نمی کرد.حتی مژه هم نمیزد و چشمان پرصلابتش چون سیاهی شب بی طلوعی بود که چون غریبه ای به لیلی می نگریست.دلشوره ای برقلب لیلی چنگ انداخت،می خواست باز او را به نام صدا کند ولی حال از او انچنان ترسیده بود که نمی تواست دهانش را باز کند و دندانهایش به هم کلید شده بود.خواست قدمی به عقب بردارد ولی دره ای عمیق پشت سر انتطارش را می کشید.باز به محمدپاشا نگریست و با تردید گفت: -منم لیلی،مرا به یاد داری؟ ۹۷ ولی مرد باز هم حرکتی نکرد.لیلی ارام دستانش را بالا برد و جلوی چشمانش تکان داد ولی او همچنان بی حرکت بود.لیلی با هراس دستانش را گرفت ولی چون مرده ای سرد شده بود و با یک فشار کوچک از پشت به دره ی زیر پایشان سقوط کرد.لیلی پی در پی جیغ می کشید،ولی… ****************************************** صدای پنجره چوبی که بر اثر باد باز شده بود و به هم کوبیده میشد او را از خواب پراند و با دستانی لرزان عرق روی پیشانیش را پاک کرد و به اطرافش نگاهی انداخت.از جا برخاست تا با جرعه ای اب گلوی خشک شده اش را تر کند.وقتی باز باد پنجره را به هم کوبید،به طرف پنجره رفت وقتی پنجره را می بست اسمان رعدو برقی زد و بلافاصله بارانی سیل اسا شروع به باریدن کرد.لیلی در را باز کرد و پای برهنه به طرف حیاز دوید.سکوت وهم انگیزی بران قلعه ی تسخیر ناپذیر چنگ انداخته بود.گویی قسطنطنیه در سکوت سرمست از بارش باران بر اسمان سجده میکرد.لیلی نفس نفس زنان سر به اسمان برد و با صدای بلند گریست ولی صدای گریستنش در میان صدای بارش باران که با شدت به شنگ فرش کوبیده میشد گم شد.انقدر در میان باران ایستاد و گریست تا تمام بدنش خیس شد و از شدت سرمایی که در درون احساس می کرد دندانهایش به هم می خورد.اگر چه بدنش شروع به کرخ شدن کرده بود ولی خیال برگشتن به کلبه را نداشت در مرز بیهوشی کسی زیر بازویش ا گرفت و از سقوطش جلوگیری کرد. ********************************************** ******** مدتی بعد وقتی به هوش امد زی سیاه و فربه را بالای سر خود دید -دختر جان بهتر شدی؟ -بله شما کیستید؟ -چطور مرا نمی شناسی؟!من ترخان سر اشپز اشپزخانه ای هستم که روبروی این کلبه قرار دارد. -این موقع شب اینجا چه می کنید؟ -این را من باید از تو بپرسم.برای چه نیمه شب زیر باران ایستاده بودی؟اگر بر حسب اتفاق ندیده بودمت بیهوش در حیاز افتاده بودی.قصد خودکشی داری؟ لیلی سکوت کرد. -تو را چه می شود؟شاید عاشقی؟! اشک در چشمان لیلی حلقه زد.با بغض جواب داد: -شما اولی کسی هستید که بالاخره فهمیدید در در دل من چه می گذرد. -هان،پس عاشقی!اشتباه نکردم حالا عاشق چه کسی هستی،سلطان؟!(زرشک) این را گفت وخندید و لیلی سر به زیر افکند -نکند پای کسی دیکر در میان است. -… -بله!رنگ رخشار نشان می دهد از سر درون.دنیا را ببین!دخترک حرمسرای ما عاشق مرد دیگریست.حالا این مرد خوشبخت کیست؟ -… ۹۸ -پس نمی خواهی بگویی،لااقل بگو کجاست؟ -نمی دانم مدتهاسا از او بی خبرم.می ترسم بلایی سرش امده باشد. -فراموشش کن. -تنها در یک صورت است که می توانم فراموشش کنم. -چطور؟ -اینکه خنجری به من بدهید تا خودم را خلاص کنم! -دختر جان هذیان می گویی؟ -نه حالم خوب است ولی می خواهم بمیرم.من دختر ازاده ای هستم دختر صحرا و زن جنگ…قسم به خداوند که این زندگی مرا از درون می خشکاند. زن او را روی بستر خواباند و گفت: -بخواب!تو هنوز حالت خوش نیست. لیلی دامن زن سیاه و فربه را گرفت و به التماس گفت: -خانم،شما را به خدا قسم می دهم کمک کنید!من اینجا دارم دیوانه می شوم.باید هر طور شده محمدپاشا را پیدا کنم. -اهان!پس اسمش این است -فکر می کنم هنوز در قسطنطیه است و خطری تهدیدش میکند کمکم کنید. زن دامنش را از دستان او بیرون کشید و گفت: -من چه کمکی می توانم به تو یکنم.نکند فراموش کرده ای کجا هستیم -بالاخره باید راهی باشد.من باید از اینجا بروم. -خیلی خوب،فعلا استراحت کن.باید به حرمسرا اطلاع دهم تا طبیب مخصوص را به بالینت بفرستند به شدت تب داری. وقتی طبیب داروی خواب اور را در دهان لیلی ریخت او هنوز باچشمان مرطوب از اشک به نقطه ی نامعلومی خیره مانده بود و زن در کنار بالینش ایستاده بود و متفکرانه به او می نگریست. لیلی وقتی بیدار شد که نیمی از روز گذشه بود.به اطراف نگریست و کنیز سیه چرده ای را دید که بالای سرش چرت میزد.روی بستر نشست و کنیز همان موقع از چرت پرید. -بهتر شدید؟ -بله شما اینجا چه می کنید؟ -از طرف سلطان والده مامورم مراقب شما باشم.امروز صبح همراه ندیمه ی مخصوص او به جانب شما امدم.می خواستیم شما را به حرمسرا بر گردانیم ولی وقتیی ندیمه حال بدتان را دید ترسید شما را به حرمسرا ببرد.مرا هم اینجا گذاشت و رفت. لیلی اهی کشید و اندیشید:خدا را شکر که این بار مریضی به فریادم رسید،به یاد حرفهای لطیفه افتاد. رو به کنیز گفت: -می توانی بروی و سراشپز اشپزخانه را صدا بزنی.اسمش ترخان است. کنیز سری تکان داد،رفت و سریع برگشت. ۹۹ -ترخان می گوید حالا خیلی کار دارد.هر وقت فارغ شود خودش خواهد امد. لیلی بی صبرانه چشم به در دوخت تا بالاخره شب هنگام ترخان پیدایش شد.کنیز را مرخص کرد و کنار بالین لیلی نشست. -انگار بهتر شده ای. -بله منتظرتان بودم. -شنیدم سلطان والده امروز به دنبالت فرستاده بوده است. -… -شاید قرار است معشوقه ی جدید سلطان باشی. -ولی من قبل از ان فرار میک نم. -هنوز هم هذایان می گویی اخر چطور می خواهی فرار کنی؟ -بالاخره راهی خواهم یافت. -ولی قبل از اینکه حتی بتوانی پایت را از اینجا بیرون بگذاری تو را می کشند. -من از مرگ نمی ترسم.پدرم مرد دلیر و ازاده ای بود که با رضایت و غرور به پیشواز مرگ رفت.او حتی به قیمت کشته شدن زن،فرزندان و بردرانش هم تن به اسارت نداد.پس من هم از مرگ هراسی ندارم و به چنین خفت و زبونی را تحمل نخواهم کرد. ترخان لب فرو بست.لیلی افزود: -پیدا کردن محمدپاشا هم مرا در فرار مصمم تر کرده است؛اگر پیدایش نکنم تا اخر عمر روی ارامش را نخواهم دید. -پدرت که بود؟ -مردی دلیر از یکی از طوایف ایرانی که بر نادر شاه شورید و در جنگی نابرابر کشته شد. -من عربم و پدر دلیری چون تو داشتم او رییس قبیله بود.وقتی راهزنان به ما حمله کردند در جنگی ناخواسته قرار گرفتیم.تعداد انها بسیار زیادتر از جنگجویان ما بود؛با این حال پدر،برادرانم و مردان قبیله تا اخرین قطره ی خون دست از شمشیر برنداشتند.مردانمان کشته شدند من و زنان دیگر هم به اسارت گرفته شدیم.مدتها از شهری به شهر دیگر و از کشوری به کشوری دیگر اواره بودیم تا بالاخره برای اشپزخانه ی حرمسرا خریداری شدم. قطره اشکی از چشمان غم زده ی زن چکید و افزود: -گاهی فکر می کنم اگر من هم کشته می شدم هرگز به چنین عاقبتی گرفتار نمی شدم.ولی خوب خدا خواست تا زنده بمانم.شاید هم حکمت این است که ناجی دختر ازاده ای چون تو باشم. از جا برخاست و زیر لب گفت: -سعی می کنم حتی به قیمت جانم هم که شده تو را از اینجا بیرون ببرم. لیلی با تعجب به او نگریست -چگونه؟! -باید تا فردا فکر کنم تا فردا در بستر بمان و وانمود کن هنوز مریض هستی.شب هنگام به سراغت خواهم امد. این را گفت و لیلی را با بهت و حیرت تنها گذاشت.